سه روزه پام رو از خونه بیرون نذاشتهام و نمیدونم چند روزه حمام نکردهام. موهام ژولیدهس و اتاقم نامرتب. کاره هنوز جور نشده و بعید میدونم که بشه. تلفن خونه خرابه، کلیدهای یک و چهار و هفتاش کار نمیکنه. گوشی رو بیشتر ِ وقتها خاموش میکنم که بابا هی زنگ نزنه بپرسه کی برمیگردی. پای چشمهام سیاه شده و از عقد به اینور، آرایشگاه نرفتهام.
دیروز یه ماه شد.
تاپ و توپ زدن ِ یه ماه پیش ِ دلام، خوب یادمه. هفت صبح بیدار شدن بعد ِ یه چرت ِ سه ساعته رو یادمه و تا ته ِ عمرم هم فک کنم خجالت ِ این یادم نره که با پلیور گندههه و شلوار و صورت ِ نشسته رفتم پایین و مامان و بابا و زنعمو و برادرا و پسرعموش رو دیدم که تازه رسیده بودن. یادم نمیره تند تند صبحونه حاضر کردن و پی ِ تاج و سفره و خرید ِ کم و کسریها رفتن و تند تند ناهار کشیدن و تند تند آرایشگاه رفتن و تند تند عکس گرفتن و لایی کشیدن سیامک که به موقع ما رو برسونه محضر و همه چیز که انگار افتاده بود روی ِ دور ِ تند ِ تند ِ تند، که انگار تنها لحظههای کشدار و تموم نشدنی ِ اون روز، وقتی بود که ما دوتا نشسته بودیم توی محضر، پای سفره، و سیگار کشیدن ِ انگار قایمکی عاقد رو تماشا میکردیم.
یه چیزی هست که هنوز کسی نفهمیده. که توی شلوغ پلوغی ِ قبل از جشن، لباسام رو کمک کرد بپوشم و فک کن، اون وقتی که داشت یقهی لباسم رو میبست مامان در نزده اومد توی اتاق و فک کن فقط یه دقیقه زودتر از راه رسیده بود و همهی استرسی که family اون وسط وارد کردن: مامان و بابا و د.ب. با همهی اون relationshipهای لعنتی که نمیشه زیرشون زد. با همهی اون سبکباری ِ عمیقی که وقتی بابام توی اوج عصبانیتاش بهاش گفت یه خونه آماده کن و دست زنات رو بگیر ببر، حس کردم و یه عالمه نقشهای که توی دلام کشیدم برای یه زندگی کوچولوی دو نفره و صبح ِ فردا که بابا حرفاش یادش رفت. عصر بود که دیروز شروع کردم به بازشمردن ِ لحظهها؟ چهار و نیم بود که از آرایشگاه داشتیم میرفتیم خونه و توی ماشین ناخن مصنوعیهام رو میچسبوندم و لابد پنج نشده بود هنوز، یا یه کم از پنج گذشته بود که لباسام رو تنم کرد و من همهاش مواظب بودم ناخنهام نیافته و تا آخر ِ شب اما یکی یکی افتادن. هفت و نیم بود که بهام گفت یک ماه شده و دیگه نشسته بودیم توی محضر منتظر ِ بقیه. دلام طاقت ِ بیشتر از هشت رو نیورد. عاقد که شروع کرد به خطبه خوندن، رفتم بخوابم. دو بود که از خواب پریدم. یادم مونده بود که جشن تموم شده، لباسام رو عوض کردم، همه خوابیدهان و علیرضا بعد از یه گفتوگوی ملایم ِ نیم ساعته، داره توی آشپزخونه با من شام میخوره.
فردا شب با بابا دعوا داشتیم که چرا جلوی family، شبها توی اتاق ِ من میخوابه. حالا میخواد در باز باشه و تختخواباش جدا.
دلام میخواد آدمبرفی درست کنم.
سی روز پیش، با سی و یک روز پیش، با چهل و هشت روز پیش، هیچ فرقی نداره. خاطره اگه بخواد بمونه، میمونه. هنوز پاک نشده حتماً که این شکستههای ته ِ دلام هنوز میخراشن و میخراشن و میخراشن و من هیچ کاری نمیکنم. نمیتونم بکنم. سر ِ همهی این دردسرها بود که هیچی برام نموند، هیچی به جز یه توده گوشت ِ له شده، بین فشارهای new family و old family و همهی فشارهای ذهنی ِخودم. بین بابام که هنوز و همیشه منو یه کسی میبینه بدون توانایی تصمیم گیری و مامان که فک میکنه من سنتشکنام که بالاخره آبروی خانواده رو با این کارهام –اگر که تا حالا نبرده باشم- میبرم و علیرضا که تقریباً به زور میخواد به من اعتماد به نفس بده که خودم باشم و خودم که این وسط گیج میزنم.
حالام خوش نیست گمونم. جور نشدن ِ کار و یه عالمه contact عقب افتاده –از تماسهای تلفنی گرفته تا قرار ملاقاتهای از قبل تعیین شده- و این گوشه نشینی که وادارم میکنه تموم ِ روز و تموم ِ شب توی اتاق دراز بکشم و فک کنم همهی اینا سه ماه و نیم دیگه تموم میشه، بعد از یه جشن ِ فرمالیته و بعدش چی میشه مگه تکلیف ِ اون همه نقشهای که خیلی قبلتر کشیده بودم واسه آیندهی خودم و همهی اون جاهطلبیها و ...
چی دارم میگم؟ توی ذهنام بود که بیام بنویسم خونه گرفتیم و تعریف کنم با همهی جزئیات.
خونه گرفتیم.
34 commentaires:
yani zendegi moshtarak inhame vaght migire ke in hame kar aghab oftade tuye ye modate kutah paida mikoni?
:d
bebinam hedie man dorost fahmidam?tu ba inke migi Bkhiale harfaye aghaye pedaret o mamanet hasT vali hey too fekre harfaeee...baba zendegi 2 nafare ra eshgh ast!
همه ي اين حس ها يا مشابه آن براي همه هست!!! فقط يه ذره كم رنگ تر يا پر رنگ تر؟!!!؟
salam
man hamin emrooz weblogeto didam, age hanooz mikhay faranse yad begiri, man yekio mishnasam khosoosi dars mide, karesham kheili khoobe
age doos dashti be man mail bezan ke shomarasho bedam
rasti yadam raft e-mailamo bedam :)))
ghoooreh@yahoo.com
3 ta o dare !
anna:
salam , man az tarighe zourba ba neveshtehtoon ashna shodam , mitoonam begam baram kheili jaleb bood .. hesabi khandidam va az ashnayi ba shoma khoshhalam
http://baaraan637.blogfa.com/
کلی مبارکه
age az khoone migofT ina aziatet nemikard oonvaght
خیلی ردیفی....یه چیزی تو بلاگت هست که هیچ جای دیگه نیس...
:)
خونه مبارک پس دیگه میتونیم بهت بگیم خانومه خونه دار
:D
خیلی غمگین بود هدیه.
نرگس ام من. از این تکست باکسهای اسم رو نمی بینم اینجا.
Benevis dige !
manam kheili ba neveshtehat khosh migzaroonam . . . zood zood benevis . . . hala ke shoovar kardi bikhiale webloget nashiaaa . . haifess
چه سبک جالبی .هر یک خط یه فلاش بک داره .
موفق باشی .
چقدر دلنشین بود این نوشته ها
گیج نزن رفیق... هیچی عوض نشده...
خدا می دونه چه قدر این نوشته رو دوست دارم. خدا می دونه چند بار خوندمش. خدا می دونه چه خوبه.
bikhial baba! aaaah! man enghadr az in fesharha khodam alaki be khodam avordam va baghiye alaki be hem avordan ke dige behesh fekr ham nemikonam!gij mizani hagham dari! hamin o bas! va in niz bozarad!
badesham ke khoone kolli mobarak bashe khaanoome!
همه چی به حالت عادی برمی گرده.. فقط زمان می بره
کجایی؟
:(
امروز همش به فکرت بودم ، دلم خیلی برات تنگ شده ، اوضاع احوال خوبه؟ همه چی میزونه؟ سلام مارو به اون مردک ارمستوری برسون بگو دوسش دارم چون مجبورم!
یه خونه گرفتن که اینقدر کلاس گذاشتن نداره.. پاشو بیا آپ کن
salam Hedie jan,chera dige neminevisi?delam baraye neveshte hat tang shode aroos khanom:)
manam dashtam be in fekr mikardam ke chi migi:D
che pichide bood:))
khoone mobarake...
az joziatesh nagofti vali !
lotfan up kardi too blogard ping kon:*
هنوز حالت بده ؟
انقدر وقت شما با سکس پارتنر می گذره که آپ نمی کنی؟
valla ba ee noonashoon!!!
man ke chizi nafahmidam age babam ham bood chizi nemifahmid:d
baba midooni chand vaghte nisti?
baba midooni chand vaghte nisti?
عزيز نمي نويسي ؟ :)
حالا چون خونه دار شدین از اینجا بریدی ؟
خونه دار شدي بابا
بچه دار كه نشدي
!
بنويس
بی ادب چرا نمی نویسی؟ این قدر همسرداری مشقت باره؟ اتفاقی افتاده؟
سلام. این که مال یه ماه و نیم پیشه. خوبی؟
سلام دوست عزیز.داشتم پست های قبلیتونو می خوندم رسیدم به اونی که در مورد"اقای خاکسار" نوشته بودین.اول فکر کردم فقط یک تشابه اسمه ولی وقتی رسیدم به اسامی زیتون و کوروش و ...فهمیدم دارم وبلاگ یک همشهری یا چه بسا هم مدرسه ای رو می خونم و خاکسار اینجا هم همون اقای خاکسار عزیز خودمونه.راستی میتونی خبری ازش به من بدی. من سالهاست که ندیدمش و دلم براش خیلی تنگه.
Enregistrer un commentaire