samedi, août 27, 2011

سر کارم. زورق. چسب‌ناکم. تمام تنم چسب‌ناک است. هوا شوخی‌اش گرفته. خنک و دم‌دار است. فرزند نامشروع بهار است با شرجی‌های جنوب. هه.

این روزها این‌طوری‌ام که همه‌اش توی ذوق‌ام می‌خورد. ما شده‌ایم یک زوج ِ «هانی، ایتز آس». درمان هم ندارد. ماشین؟ سه ماه تاخیر. پذیرش؟ حرفش را هم نزن. معافی؟ اول خوب حرص بخور، آخرش هم معلوم نیست. فارغ‌التحصیلی؟ برو ته صف. اوف. دارم به خدا ایمان می‌آورم. یعنی یک جانوری باید باشد که با هنرمندی، این تکه‌ها را کنار هم بچیند و انسان را تا منتهی درجه‌ی ممکن به گا بدهد. از طبیعت همچین چیزی به تنهایی برنمی‌آید.

اپیزود اول سریال بلک‌بوکس، این‌طوری است که برنارد دارد سعی می‌کند هم بکشد و کارهای مالیاتی‌اش را انجام دهد. طبعاً در این شرایط آدم حاضر است هر کاری بکند. من الان آن شکلی‌ام. شاید به مادرم هم زنگ بزنم.