mardi, mars 31, 2009

اگر نويسنده‌ي اين سطور بخواهد شرح‌حالي چندکلمه‌اي از احوالات خود ارائه دهد، بايد بگويد که دارد بالکن را تميز مي‌کند و به کله‌ي پدر هرچي ياکريم ِ خر ِ بي‌ناموس است، ارادت مي‌فرستد.
که سر ِ صبحي توي نم‌نم باران بروي گل برام بچيني بياوري بگذاري کنارم و بروي.
که چشم‌هام را باز ِ ديدن سپيدي ِ برفي کني که توي تاريکي‌ام هيچ پيدا نبود.

lundi, mars 30, 2009

هي سهم ِ من، سهم ِ تو مي‌کنم توي اين خستگي. اين‌جا مال ِ من است وقتي که نيستي. وقتي که هستي هم. يک روز مي‌گذارم مي‌روم. نه گمانم حتي ببيني.
شير آب چکه مي‌کرد و ظرف‌هاي شام نشسته مانده بود توي ظرف‌شويي. پا شدم يک گوشه يادداشت کنم دوتا حوله‌ي کوچک بگيرم براي توي دستشويي و ديگر خوابم نبرد. نمي‌دانم چه کار کنم. نه کاري دارم، نه کتاب ِ جديدي، نه حوصله‌اي براي درس خواندن. کاش مي‌رفتم. هرکجا.

dimanche, mars 29, 2009

برگشتيم خانه ديروز. هي باز کردم اين‌جا را چيزي بنويسم، حرفي‌ام نيامد. لابد خوب بوده.

mercredi, mars 18, 2009

نه که پستاي آخر ِ سال من هميشه همه‌ش مي‌شه غرغر ِ عيدي خريدن و چمدون بستن و مسافرت رفتن، الانه فقط اومدم بگم که من دارم مي‌رم. عيد هر کي هم مبارکه، مبارکه. به من و خانواده ربطي نداره.

mardi, mars 17, 2009

منتظرم پيک بيايد بگيرد که من بروم. من بودم نمي‌رفتم گمانم. تنها نمي‌گذاشتمش. لاکم را پاک کردم و حسابي به ناخن‌هام رسيدم. کاش يکي بود دست چپم را فرنچ کند. چرا نمي‌آد پيک پس؟ دوست ندارم بروم قبض موبايل بدهم. توي بانک رفتن را دوست ندارم اصلاً. فروشگاه‌هاي بزرگ و شلوغ را هم دوست ندارم. خيابان هم اين روزها خسته‌ام مي‌کند. نمي‌خواهم چمدان ببندم. خريد دوست ندارم بکنم. عيدي خوش‌ام نمي‌آد بدهم دست کسي، صورتي ببوسم يا تبريکي بگويم. نمي‌شد همين‌طوري بيايد برود و اين‌قدر آدم را خسته نکند؟ نمي‌آد لامصب پس چرا؟ ظرف‌هام را کي بشورم و لباس‌هام را کي بيندازم توي ماشين پس؟ امشب اگر تمام نکردم ديگر تمام نمي‌شود. اولين سال‌تحويلي مي‌شود که خانه‌ي خودمان نيستم و به زور خودم را از بالا نمي‌کشم پايين و توي راه‌پله سال را تحويل نمي‌کنم. يعني بايد تلفن هم بزنم و دانه دانه به همه عيد را تبريک بگويم و اين را هم دوست ندارم. د بيا ديگر لامصب. کارهام مانده و چمدانم بسته نشده. تمام مي‌شود يعني؟ مي‌شود؟ نمي‌شود؟

lundi, mars 16, 2009

اخبار

سر ِ ظهر دارم با آقاي فاني‌کوچه‌باغي گپ مي‌زنم. سفارش مي‌کند علي‌رضا را به جرم علاقه به خاتمي گاز بگيرم. قول مي‌دهم، شرافت و اين‌ها. همين پنج‌دقيقه‌ي پيش زنگ مي‌زنم که آمار ازش بگيرم ببينم (اين‌جا بحث آقاي مادرشاهي دوباره مي‌آيد وسط که من بايد يک وقتي از اول تا آخرش را تعريف کنم بخنديم) که: چي شد؟ مادرشاهي کرد؟! مي‌گويد که حدس بزن کي را ديده‌ام اين‌جا. آن طرف خط يکي مي‌گويد: خودم گازش مي‌گيرم. جيغ مي‌زنم و فکرش را که مي‌کنم که بدون من حتماً يک سري هم به خانم ميرفندرسکي مي‌زنند و من اين‌جا بايد کم‌کم چمدان ببندم و ظرف بشورم و روي ميز را خالي کنم براي مهمان جديدمان، کفرم درمي‌آيد و ياد تمام تکه‌چيپس‌هايي مي‌افتم که از کنار دلستر حسين کش رفته‌ام و آه مي‌کشم.

dimanche, mars 15, 2009

شب‌هايي مثل ديشب هستند در زندگي.
شب‌هايي مثل ديشب.
که خوبم مي‌کني.
خوابم مي‌کني.
خوب ِ من.

mercredi, mars 11, 2009

دونات‌هاي مرجان.

mardi, mars 10, 2009

يک وقتي سر باز مي‌کند اين غصه‌ي نبودن‌ات به وقت ِ بودن؛
اين آغوش ِ خالي مانده.

samedi, mars 07, 2009

شلوار پام کردم ببينم کي پشت در ايستاده. ديدم يکي کپ ِ ونسان کسل با جارو خاک‌انداز ايستاده خواهش مي‌کند کفش‌ها را از توي راه‌پله جمع کنم که تميزش کند.

jeudi, mars 05, 2009

بيست و چهار ساعت در خواب و بيداري

بلکه هم بيش‌تر گذشته. آره، حتماً بيش‌تر گذشته. زنگ زد گفت فوت کرده و وقتي مني که اين‌قدر نسبتم دور است، دو ماه است يک کت و دامن مشکي به خاطرش دوخته بودم، معلوم است که غير منتظره هم نبوده اصلاً. چشمي توي جمعيت گرداند آمد نشست کنار ما خودش و تعريف کرد. بعد رسيد به جايي که گفت وقتي رسيدم خانه و حرفش را خورد. شلوغ‌تر شد و هي گريه‌ترش گرفت. هي اشک‌تر ريخت. چاي گرفتند جلوش، نخورد. خرما گرفتند، نخورد. حلوا گرفتند، نخورد. خيار پوست‌کنده دادند دستش، نگرفت. هي همين‌طوري قل قل اشک روي گونه‌هاش مي‌ريخت و من همين‌طوري نگاهش کردم و بغض داشتم و فکر مي‌کردم دوست ِ من اگر بود حالا، مي‌رفتم محکم بغلش مي‌کرد که سير گريه‌اش را بکند.
درد داشت مبلي که آخرين بار ديده بودم رويش نشسته. درد داشت که چپ و راست قربان صدقه‌ي عکسش مي‌رفت. درد داشت که ساعت چهار صبح وسط ِ يک‌بند جک گفتن و خنديدن، گفت: «آخي، الهي، الان بابام سردشه حتماً.» درد داشت که زود حرفش را عوض کرد.

lundi, mars 02, 2009

Le temps de l'amour

C'est le temps de l'amour
Le temps des copains
Et de l'aventure
Quand le temps va et vient
On ne pense à rien
Malgré ses blessures

Car le temps de l'amour
C'est long et c'est court
Ça dure toujours
On s'en souvient

On se dit qu'à vingt ans
On est le roi du monde
Et qu'éternellement
Il y aura dans nos yeux
Tout le ciel bleu

C'est le temps de l'amour
Le temps des copains
Et de l'aventure
Quand le temps va et vient
On ne pense à rien
Malgré ses blessures

Car le temps de l'amour
Ça vous met au cœur
Beaucoup de chaleur
Et de bonheur

Un beau jour c'est l'amour
Et le cœur bat plus vite
Car la vie suit son cours
Et l'on est tout heureux
D'être amoureux

C'est le temps de l'amour
Le temps des copains
Et de l'aventure
Quand le temps va et vient
On ne pense à rien
Malgré ses blessures

Car le temps de l'amour
C'est long et c'est court
Ça dure toujours
On s'en souvient