بلکه هم بيشتر گذشته. آره، حتماً بيشتر گذشته. زنگ زد گفت فوت کرده و وقتي مني که اينقدر نسبتم دور است، دو ماه است يک کت و دامن مشکي به خاطرش دوخته بودم، معلوم است که غير منتظره هم نبوده اصلاً. چشمي توي جمعيت گرداند آمد نشست کنار ما خودش و تعريف کرد. بعد رسيد به جايي که گفت وقتي رسيدم خانه و حرفش را خورد. شلوغتر شد و هي گريهترش گرفت. هي اشکتر ريخت. چاي گرفتند جلوش، نخورد. خرما گرفتند، نخورد. حلوا گرفتند، نخورد. خيار پوستکنده دادند دستش، نگرفت. هي همينطوري قل قل اشک روي گونههاش ميريخت و من همينطوري نگاهش کردم و بغض داشتم و فکر ميکردم دوست ِ من اگر بود حالا، ميرفتم محکم بغلش ميکرد که سير گريهاش را بکند.
درد داشت مبلي که آخرين بار ديده بودم رويش نشسته. درد داشت که چپ و راست قربان صدقهي عکسش ميرفت. درد داشت که ساعت چهار صبح وسط ِ يکبند جک گفتن و خنديدن، گفت: «آخي، الهي، الان بابام سردشه حتماً.» درد داشت که زود حرفش را عوض کرد.
1 commentaire:
يه جورايي انگار دعوت منو اجابت كردي، آره؟ به هر حال ممنون.
Enregistrer un commentaire