lundi, juin 08, 2015

دومین باره توی تموم عمرم که یکی دست کرده توی قفسه‌ی سینه و قلب‌ام رو محکم فشار می‌ده. 

vendredi, juin 05, 2015

از کجا شروع شد؟ هیچ یادم نیست. الان چند ماه بعدتر است. یک هفته نشده آمده‌ام توی خانه‌ای که سر تا پایش چرک و کثافت است، سوسک از تمام  سک و سوراخ‌هایش بیرون می‌زند و خرید کردن توی شهرش، یک پانتومیم تمام‌عیار و خسته‌کننده بیشتر نیست.

بد رسیدم به این‌جا. سخت. سه روز قبل‌ترش کنکور داشتم. یک هفته بود درست نخوابیده بودم و مهمان‌های پشت سر هم، بغل‌دست وسواس و چمدان بستن، نم‌نمک من را کشته بود و خودم خبر نداشتم.

توتی را توی فرودگاه که تحویل دادیم، یک تکه از دل‌ام باش رفت. پرواز اول تاخیر داشت. بی‌خبری از بچه سخت بود. یکی دو باری چرتم برد، اما نه این‌قدر که سر حال بشوم. به پرواز دوم نرسیدیم. صف چک پاسپورت شلوغ بود. قبل‌اش هم یک جا ایستاده بودیم به‌مان بگویند برای پرواز بعدی باید کجا برویم. برای یک جمله جواب، نیم ساعتی معطل بودیم و همه‌اش داشتم فکر می‌کردم ایرانی‌بازی اصیل این‌جا بود که خیلی به درد می‌خورد.

توی هواپیمای بعدی، از پنجره دیدیم که توتی را توی قفس با ماشین آوردند. عزت و احترام‌اش خیلی بیشتر از ما بود. چهل و پنج دقیقه بیشتر طول نکشید پرواز دوم. من اما از توی تاکسی که می‌رفتیم فرودگاه، دلم خواسته بود پیاده شوم برگردم خانه.