dimanche, décembre 30, 2007

«حاجي باباي اصفهاني» رو گمونم دو سه سال پيش از اون دست‌فروش بغل ميدون شهدا (ي اهواز) خريدم؛ فقط به خاطر اسمش که توي کتاب ادبيات، به عنوان يکي از اولين رمان‌هاي فارسي معرفي شده بود. خاک مي‌خورد تا پريروز که -هنوز بيمار- جلوي شومينه خوندم و تمومش کردم.

جيمز موريه، کتاب رو سال 1824 در انگلستان منتشر کرده. ترجمه‌اي که من دارم، شهريور 1348 با ترجمه‌ي ميرزا حبيب اصفهاني، تصحيح محمدعلي جمالزاده و تيراژ دو هزار نسخه است.

گفتار هفتاد و پنجم
سرشناس شدن حاجي بابا و خدمتش بايلچي
نسخه وقايع‌نامه و دستورالعمل پادشاه را از ايلچي گرفته بقبرستاني رفتم و بي زحمت و دردسر زندگان بمطالعه آن پرداختم و از آن پس همواره کتابچه را در ميان کلاه نگاه مي‌داشتم. اين وقايع‌نامه وسيله شد که سري در ميان سرها درآوردم و شهرت و ترقيم از آنجا شروع گرديد. مطالب عمده آنرا هرگز تا آخر عمر فراموش نخواهم کرد و عين آنرا در اينجا نقل ميکنم:
سفارت مآبا اولا بر ذمت همت تو لازم است که بدرستي تحقيق کني که وسعت ملک فرنگستان چقدر است و آيا کسي بنام پادشاه فرنگستان وجود دارد يا نه و در صورت وجود داشتن پايتختش کجاست.
ثانيا فرنگستان عبارت از چند ايل است و آيا شهرنشينند يا چادرنشين و خوانين و سرکردگان آنها کيانند.
ثالثا در باب فرانسه تحقيق کامل بعمل آور و ببين آيا فرانسه هم ايلي از ايلات فرنگ است يا گروهي ديگرند و پادشاهي ديگر دارد. بوناپارت نام کافري که خود را پادشاه ميخواند کيست و چه‌کاره است.
رابعا در باب انگلستان تحقيقات جداگانه و مخصوص به جا آور و ببين اين جماعتي که در سايه ماهوت و ساعت و از پهلوي قلمتراش اينهمه شهرت پيدا کرده‌اند از چه قماش مردمي و از چه قومي هستند. آيا اينکه شنيده ميشود در جزيره ساکنند و ييلاق و قشلاق ندارند و قوت قالبشان ماهي است راست است يا دروغ و در صورتيکه راست باشد چطور ميشود که يک نفر در جزيره‌اي بنشيند و هندوستان را فتح کند. سپس لازم است در باب اين مسئله که اينهمه در ايران بدهانها افتاده صرف مساعي اکيد بنمائي و نيک بفهمي که در ميان انگلستان و لندن چه نسبت و ارتباطي موجود است يعني آيا لندن جزوي از انگلستان است يا انگلستان جزوي از لندن.
خامساً چنانکه شايد و بايد و بعلم‌اليقين تحقيق کن که اين کمپاني هند که مورد اينهمه گفتگو و چون و چرا و مباحثه است با انگلستان چه نسبت و ارتباطي دارد. آيا بنا با شهر اقوال عبارت است از يک پيرزن يا علي قول بعضهم مرکب است از چندين پيرزن و آيا راست است که مانند مرغز تبت يعني خداوند مردم آن خاک زنده جاويد است و او را مرگ و پايان نيست يا آنکه فناپذير است. همچنين با دقت هرچه تمامتر در باب اين دولت لايفهم انگليزان رسيدگي نما و بدست آور که چگونه حکمراني ميکند و صورت حکمراني آن از چه قرار است.
سادساً در باب ينگي دنيا از روي قطع و يقين تحقيقات عميق به عمل آور و سر موئي در اين خصوص فروگذار نکن.
سابعاً و بلکه آخراً تاريخ عمومي فرنگستان را تحرير نما و در مقام تفحص و تحسس برآ که آيا احسن طرق و اصلح شقوق براي هدايت و دلالت فرنگيهاي گمراه بشاهراه اسلام و جلوگيري آنها از اکل ميته و لحم خنزير کدام است.
صص 9-358

vendredi, décembre 28, 2007

Love is...



ماري ادويژ گفت:
- وقتي بزرگ بشوم پيراهن سفيد و دامن مي‌پوشم. يک عالم هم جواهر به موهام مي‌زنم و همه‌جا برنامه اجرا مي‌کنم. همه‌ي آدم‌هاي مهم و پادشاه‌ها با لباس رسمي مي‌آيند، خانم‌ها هم لباس‌هاي خوشگل مي‌پوشند، مي‌داني؟ ولي من از همه خوشگل‌تر مي‌شوم و همه مي‌ايستند و مرا تشويق مي‌کنند، تو هم شوهر من مي‌شوي و مي‌آيي پشت پرده و برايم گل مي‌آوري، مي‌داني؟
گفتم:
- آره.

jeudi, décembre 27, 2007


کشفم خيلي هيجان‌انگيز بود. اين آقاهه که Cheers Darlin' را خوانده، بود؟ اتفاقي آمدم آلبومش را دانلود کردم و اتفاقي داشتم گوشش مي‌دادم که ديدم همان آقاهه است که آهنگ اين فيلمه را خوانده: can't take my eyes of you و ابنها. هاااا، خوشمان آمد. ديديم صداش آشنا مي‌زند.



اين کارتون Howl's moving castle خدا بود. اولاً که کلي قيافه‌هاشون نوستالژيک بود (مدل زنان کوچک و اينا) بعد که شخصيتاش خدا بودن، يعني بودنا، از همون صحنه‌ي اول عااااشق هال شدم، اين شخصيتاي کارتوني رو من نمي‌دونم چجوري مي‌سازن که اينقدر جذابن. کلسيفر که رسماً بي‌نظير بود. چه مي‌کنه اين بيلي کريستال...!

پ.ن: من الان اين شکلي‌ام. جالبش ابنجاست که با هادي برنامه ريختيم فردا بريم ورامين در راستاي بازديدهاي بدون گروه، دير گچين رو ببينيم و برگرديم. حضور آقاي همسر موجب امتنان است. ولي فک کنم بايد يه گالن دستمال کاغذي ببرم براي استعمال. جمعه، يک هفته مي‌شود که مريضم. کسي دلش مي‌خواد بياد؟ يه نفر جا داريم!

samedi, décembre 22, 2007

يلداي بهتري بود اگه من سرماخورده نبودم و خسته و خواب‌آلود. از صبح چرت مي‌زدم و باز آخرش به خميازه کشيدن افتادم. زير اون شال پشمي گنده‌هه که هلن خيلي سال پيش برام خريده بود کز کرده بودم و به حرف‌هاي بقيه گوش مي‌کردم. حتي پاي کيک سالگرد عقدمون هم ننشستم. نيمه خواب بودم که بچه‌ها رفتن. الان هنوزم مريضم و فين فين مي‌‌کنم. ديگه سر کار هم نمي‌رم. اين دو روزه همه‌اش دراز کشيده بودم، گوشم و گلوم و دندونم درد مي‌کرد. خيلي مريضم :(

jeudi, décembre 20, 2007

خوابم. بايد صبحونه بخورم، واسه همين بساط پهن کرده‌ام آوردم پاي کامپيوتر که يه فيضي هم برده باشم. ولي اين کاردِ پنير خره، هي مي‌افته دکمه‌هاي کليد رو کثيف مي‌کنه.
من الان داره ديرم مي‌شه، ولي مي‌خوام به دل راحت بشينم يه پست بنويسم.

ديشب، دعوت شديم پيشواز شب چله، خونه‌ي خاله. من از کلاس اومده بودم. مقنعه سرم بود، بين دو نيمه رفته بوديم زير برف به ک..خل بازي، صبح کرم‌پودرمو جا گذاشته بودم، يه پليور گل و گشاد زير مانتوم پوشيده بودم، يه بليز چسبون و آستين کوتاهم برداشته بودم واسه اونجا. در که باز شد، وا رفتم. ناهيد شال سرش بود. هي گفتم خدا اين چرا حجاب کرده؟ سرکي کشيدم و ديدم... بعله! کيپ کيپ تا آدم نشسته. (خدايي نه ديگه اينقدر!) فک و فاميل ايمان هم بودن. من چي؟ موهام سشوار نکشيده بود، صبح هم رفته بودم اپيلاسيون که طرف گند زده بود و چون شرکتم دير شده بود ايراد نگرفته بودم. همون پليوره رو پوشيدم، صندل مندل هم نبرده بودم، يه دونه از اين جوراب روفرشي هزارتومني‌ها داشتم که اگه جورابم بو مي‌داد، اونو بپوشم (وقت نداشتم پاهامم اپيلاسيون کنم) که کردم پام. شال؟ روسري؟ فقط يه مقنعه داشتم با خودم! و کور خوندين اگه فکر مي‌کنين من با پليور-شلوار-مقنعه مي‌رم مي‌شينم وسط مهموني! با همون موهاي آشفته‌ که از پشت با کش بسته بودم، رفتم نشستم، بعدِ پنج دقيقه هم پاشدم رفتم تو آشپزخونه کمک خاله‌اينا، هيچي هم نشکستم.

تازه‌عروس تشريف آوردن. حالا سر و وضع ما رو مقايسه کنين! مينا پالتو پوشيده بود با يه بليزدامن خاکستري شيک زيرش، با ساپورت و چکمه و موهاي آلاگورسون و سرتاپا طلا به خودش آويزون کرده بود. واي خدا من خودم مرده بودم از خنده. بعد هي فک مي‌کردم اينا چقدر حتماً دلشون به حال ما مي‌سوزه که هيچي پول نداريم و توي خونه‌مون هم تلويزيون نمي‌گيريم بذاريم. باقر سر شام از تعجب که فهميد ما تلويزيون نداريم، مُرد. گفت من فردا توي روزنامه مي‌نويسم يه زوج هستن که تلويزيون نگاه نمي‌کنن و توي خونه‌شونم ندارن، ببينم کسي باور مي‌کنه يا نه.

ديگه ديرمه ولي هنوز مي‌خوام بنويسم.

بعد خاله هي حرف مي‌زد و من هي تو چرت بودم و ايمان که رسماً رفته بود خوابيده بود (آقا کار مي‌کرد، خانم خرج) و علي معاف بود و هي هي هي. من يه گند هم زدم که ناهيد از من پرسيد: «به من مياد چند سالم باشه؟» و من خونسرد از اون چيزي که فک مي‌کردم چند سال آوردم پايين و گفتم سي و دو، سه. چند سالش بود؟ سي و يک.

ديگه دوازده به زور پا شديم. باز برف مي‌اومد. ورق بازي هم به ما بچه مچه‌ها نرسيد، بزرگترا مشغول بودن. من و زري و ناهيد بيشتر کار کرديم تا مهموني.

و ما يک شعر تلفيقي بازنويسي کرديم به مناسبت اولين برف امسالمان:
برف نو، سلام، سلام،
راستي، خودمم آق‌بابام...

lundi, décembre 17, 2007

امروز شد فردا، شد پس‌فردا، شد روز بعدش.
من چه کار کنم؟
ديروز خيلي نامردي کرد.
هاه.

samedi, décembre 15, 2007

پيش مقدمه: ايميل وبلاگي من همان است که از اول بود: star256color@yahoo.com

امروز مي‌خواهم بروم با رئيس صحبت کنم. مطمئناً حرف ِ دل‌ام را نمي‌زنم- نمي‌گويم که اينجا استفاده مالي برايم ندارد، که از هيچ کدام توانايي‌هام اين‌جا استفاده نمي‌شود، که شده‌ام يک تايپيست- صفحه‌آرا- اسکن کن. که کلاس‌هام دير مي‌شود و تا بلند مي‌شوم بروم، دم در که مي‌ايستم خداحافظي کنم، تازه يادش مي‌افتد که اين کار را هم بکنم و آن کار را هم بکنم و اين را هم بدهم دستش و آن را هم بگذارم سر جايش و کلاس‌هام برام مهم‌ترند، هيچ هم نمي‌گويم که از حرفي که پشت سرم زده چقدر ناراحت شده‌ام و دارم فکر مي‌کنم اگر آخرش اين‌طور، همان به‌تر که از اول نباشد. نه، هيچ‌کدام اينها را امروز به‌اش نمي‌گويم. باقي‌اش را هم حتي نمي‌گويم؛ هيچ‌کدام ِ آن رفتارهاي ريز به ريز که يک‌هو بزرگ مي‌شوند و مي‌مانند رو دل ِ آدم. مودبانه چشمم را بهانه مي‌کنم، کلاس‌هام را بهانه مي‌کنم، و مي‌گويم که ديگر وقتش را ندارم که بيايم اين‌جا. مي‌خواهم بروم فرانسه بخوانم، آلماني‌ام را قوي کنم. يک کمي تاريخ بخوانم و معماري.
مي‌خواهم وقت داشته باشم که تور ليدر خوبي بشوم.

خيلي معصومانه از من مي‌پرسد: وقت که بگذرد، درست مي‌شود؟
فکر مي‌کنم.
به انتخابي که نه سخت بود و نه سخت شد.
به حسي که ته‌اش ته ِ دل ِ آدم مي‌ماند و مي‌ماند و مي‌ماند.
اسمي براش مي‌گذارم: حسرت ِ کور.
انگار که چشمي هم مي‌خواست که بعدش بماند.
نه غريبه مي‌شود، نه کهنه. جاش آرام آرام جوش مي‌خورد و کبره مي‌بندد روش.
مي‌ماند.
همين

تلخ شده‌ام.
تو شيرينم کن.

mercredi, décembre 12, 2007

آب ريخت روي آتش، باد وزيد، خاک بلند کرد.
من از آن ميان زاده شدم.

سر ظهر چاي ريختم براي خودم، براي او هم. نشستم روبه روش. خيره شدم به بخار ليوان چاي. برداشتم. نگاهم کرد. گرم شدم. لرزيدم. چاي ريخت روي لباسم. داغ بود. نگاهم کرد. لرزيدم.

ديروز سر کلاس دکتر شيوا نمي‌دانم چه‌ام شده بود. گوش مي‌دادم و نمي‌دادم. نوشتن‌ام از سوتي‌هاش شروع شد.
آخرين تکنولوژي امروز بشر: لپ‌تاپ و کامپيوتر.
شهرها از فلز ساخته شده‌اند.
وسط حرف‌هاش چيزي آمد توي خاطرم.
مگه از عتيقه‌هاي تپه‌ي مارليکه؟
جذب حرف‌هاش شدم.
چغازنبيل: هزاره‌ي سوم پيش از ميلاد.
کاسپين: اقوام کاسي‌ها در کنار آن زندگي مي‌کردند.
يک زنبيل واژگون کشيدم.
بعد آمد...
آمد...

فکرش نه جايي مي‌رفت، نه از جايي مي‌آمد. همانجا بود که هميشه بود، از همان روز اول.

ظهر نشده آمد. چشم‌هاش مي‌لرزيد. به دستهام نگاه کرد. دراز نکردم دست‌ام را. لاک‌هام جابه‌جا پريده بود. دراز کرد دستش را. نگاهش مي‌کردم و نگاهم پايين آمد و قفل شد به دست‌هاش. گنگ و خاموش ماندم. پس کشيد. نگاه دست‌هاش مي‌کردم هنوز. صاف و مستقيم، از شانه‌هاش آويخته بود- شانه‌هاش که مي‌مردم که دمي سرم را بگذارم روشان؛ که دمي سرم را بگذارد روشان. که نوازش کنم؛ که نوازش کند. داغ شد نگاه‌اش، سوزاند: جگرم را آتش کشيد. چشم‌هاش... آن چشم‌هاش...

lundi, décembre 10, 2007


پنجشنبه شب از درد بيدار شدم. چشمم مي‌سوخت و قرمز شده بود. اشک ازش مي‌آمد مدام تا علي‌رضا ساعت يک رفت نفازولين خريد، ريختم، التهابش ساکت شد.

جمعه توفيري نکرد. -و من چقدر همه‌ي حسرتم از اين توري که قرار بود برويم و نشد، خوابيد. دم‌دماي عصر، بالاخره جايي يک رزيدنت چشم پيدا کرديم که بروم پيشش. يک ساعت و نيمي پيشش بودم و او فقط در نياورد بنمايد آن تو! گمانم هرچه آزمايش‌ دستش رسيد روي اين چشم بي‌نواي ما کرد. پشت آن دستگاه معروفه يک عالمه نور زرد و آبي تاباند، چند بار هم چراغ را خاموش کرد، نور توي چشممان تاباند: در را نگاه کن، ديوار را نگاه کن، سقف را ببين، گوشم را نگاه کن... ته‌اش ديگر چشمم باز نمي‌شد. تشخيصشان را بخوريم: خراش افتاده روي مردمکت.
آقاي همسر ما را که کورمال کورمال راه مي‌رفتيم هدايت کرد مي‌کرد. دارومان را گرفتيم رفتيم خانه، با اين شرط که يکشنبه صبح سر بزنيم بهش. اين دو روز توي خانه‌ي ما مصداق بارز «کوري عصاکش کور ديگر» شده بود. بالاخره ديروز انتظارها به سر رسيد. (اين کتاب بچه ترکه خيلي روي حرف زدن من تاثير منفي گذاشته!) سر صبح پا شديم رفتيم هم عينک سابقمان را درست کرديم و هم سري به اين دکتره زديم. توي راه داشتم فکر مي‌کردم -به قول قديمي‌ها- دو سه تا کلفت بارش کنم. مثلاً بگويم: «بهتر نيست بروم پيش يک متخصص؟!»
بيمارستان شلوع بود و کلي نشستيم. دوباره توي آن دستگاهه زل زد به چشممان و سعي کرد چپ و راستمان را بپرسد که خيالش را راحت کرديم که خودش را هم در دو قدمي نمي‌بينيم، چه برسد به آن تابلوهه که آن ور اتاق زده‌اند به ديفال. هرچند بينايي چشم چپمان از بيست‌سي‌ام، به count finger افت کرده بود، اما يک دکتر ديگر آمد نگاهي کرد و گفت يک ري‌اکشن ساده است. بعد رفتيم پيش استادش و ايشان هم فرمودند که چيز مهمي نيست و اين کاهش ديد، درست مي‌شود. دارومان را هم عوض کردند و ما برگشتيم عينکمان را گرفتيم، با اين قول شرافتمندانه که تا يک ماه لنز نگذاريم. (ارواح عممه‌مان با اين قول‌هاي شرافتمندانه‌مان! ما به خودمان قول مي‌دهيم به محض اينکه بينايي سابقمان برگشت، دوباره به استعمال لنز برگرديم.) حالا دو تا نکته‌ي ناگفته باقي مانده. يکي اينکه وضع چشممان خيلي گه شده. يارو در سه قدمي ما ايستاده بود، -بماند که من توي خيابان ببينم، نمي‌شناسمش؛ چون هر دو بار در حالت نيمه کوري باش برخورد کردم.- انگشت‌هاش را بلند مي‌کرد، ما با چشم غير مسلح نمي‌ديديم چندتاست. دوم اينکه خدايي اين بابا جان ما را نجات داد، چون از کوري که نه، ولي از ترس کوري بعيد نبود سکته بزنيم!

حالا، من دوباره عينکي شده‌ام، و ديد چشم چپم افت کرده. ديروز توي کلاس، استاد که مي‌رفت آن طرف، ديگر نمي‌ديدمش.

mardi, décembre 04, 2007

بيلبو گفت: ولي...
گندالف گفت: براي آن وقت نداريم.
- اما...
براي آن هم وقت نداريم. عجله کن.

اين حکايت وبلاگ نويسي من است. مي‌خواستم از belle de jour بنويسم با امروز که مي‌خواهم يک کمي رک باشم با رئيس و ديروز که اينقدر انرژي منفي داشتم. براي هيچ کدامشان وقت نيست. بايد بدوم کلاه و شنلم را هم از دوالين بگيرم!

------------------------------------

اين پست ديروز صبح من بود. حالا گمانم يک کمي وقت دارم يک چيزهايي اضافه کنم.

------------------------------------

هاه. من يکشنبه آنقدر حس منفي داشتم که دوشنبه اصلاً رفتم که خوش بگذرانم. تا رسيدم آنجا بچه‌ها باز شلوغکاري راه انداخته بودند. قاطي شديم تا معلم زبان آمد. بين دو نيمه رفتيم توي ايوان مشرف به باغ با مريم سيگار کشيديم و با هادي گپ زديم. معلم جغرافي که نيامد، من يکي که خودم را خفه کردم. يک کمي از اين قالب بچه‌خرخوانِ رديف اول نشين آمدم بيرون و قاطي بچه‌ها شدم. آخر سر هم نشستيم توي ماشين با سارا و ايمان شلوغ‌بازي کرديم تا ونک. پياده که شدم، هدفون گذاشتم توي گوشم و سرم را تکيه دادم به شيشه‌ي اتوبوس. دوست داشتم روزم را.

------------------------------------

اين جوجوي ما مريض شده و کلي تب و لرز دارد. آمپول که زد تازه سر حال آمد و حالا بعد از يک چرت پا شده ورجه وورجه مي‌کند و سيگار مي‌گيراند و به کارهاش مي‌رسد. الهي بگردم، خيس عرق با پليور و پتو جلوي شومينه دراز کشيده بود و مي‌لرزيد. دفتر و کلاس را پيچاندم آمدم برويم دکتر. با کاستي که مي‌خواست و کتاب‌هايي که مي‌خواستم. يک ع ا ل م ه کتاب خفن خوب گرفته‌ام براي خودمان. کلي حالم خوب است.

------------------------------------

هان غلط نکنم ايمان ديشب طلسمي چيزي بسته. بس که هي نشست گفت علي‌رضا اين‌طور، علي‌رضا آن‌طور. -اينها خيال مي‌کردند ما هيچ نسبتي نداريم، بعد من روشنشان کردم که ما خيلي هم متناسب‌ايم!-

------------------------------------

پا شم برم نشستم اينجا هي فيلم مي‌ذارم دانلود شه.

vendredi, novembre 30, 2007

اي خدا فک کن من جلسه‌ي نقد مفيدآقا رو از دست داده باشم! فک کن برم سر کلاس حاجي‌هادي و چرت بزنم و افاضات فضل فروشانه کنم بلکه از من خوشش بياد منو تو يکي برنامه بکنه اسيستنت خودش؛ بعد دعواي آقاي صاد و آقاي ميم رو از دست داده باشم. اونم دعوايي که به قول منبع ناموثق، فحش‌هاي ناموسي داشت! اين منبع ناموثق البته اميره که از اون جهت ناموثقه که -في المثل- درِ خونه‌ي ما وانمود مي‌کنه از اداره‌ي فاضلاب اومده واسه بازديد لوله‌کشي.
ولي اين دعواهه حيف بود. فک کن من به عمرم دوبار اين آقاهه ميم رو ديده‌ام، هر دوبار هم گفته‌ام اه اه! حالا يکي پيدا شده باهاش فحش و فحش‌کاري ناموسي راه انداخته! اونم کي، آقاي صاد که اينقدر ملايمه. تازه آقاي ب آقاي الف رو با يکي ديگه اشتباه گرفته و وسط جمع ابراز ادب هم کرده! نچ نچ نچ، من اين جلسه‌ها رو حتماً بايد برم.

رفتم تو او مغازه خوشگله، بيست دقيقه در و ديوارو نگاه کردم، آخرش هم هيچي نگرفتم. از مغازه که زدم بيرون، فکر کردم هيچي نبود که خريدنش حالمو خوب کنه.

کتاب ولي کرد، مث هميشه. کلي کتاب خريدم. اين مارکزه رو هم دارم مي‌خونم. هرچند، کتاب هنوز واسه من چيزيه که رو کاغذ باشه و بغلش کني. (اون بغل کردن خيلي نکته‌ي مهميه. من با تموم وجودم آدم لمسي‌اي هستم.)

نقل قول آقاي همسر بعد از گفتن اينکه با آقاي صاد نمي‌شه به اين راحتي کنار اومد: من با آقاي صاد کنار ميام، من با هر جونوري کنار ميام.


داريم کتابخونه‌مونو با ديد انتقادي بررسي مي‌کنيم (مامان اينا قراره بيان بقيه‌ي کلي کتابامو بيارن) به اين نتيجه مي‌رسيم که ژانر فهيمه رحيمي توش کم داريم. مي‌گم: ايشالله کتاب بچه ترکه رو بياريم بذاريم تو اين قفسه کتاب... و اشاره مي‌کنم به شومينه. واقعاً از اين بشر نفرت دارم. مي‌فرمايند: تمام شب را عملاً نتوانسته بود بخوابد. نيمه‌هاي شب برخاسته و جغدي را که در باغچه‌ي خانه‌شان پيوسته آواز نحسي سر مي‌داد، با ضربه‌ي سنگي به طرز دهشتناکي کشت.

jeudi, novembre 29, 2007

من مونده بودم که چرا همه‌ي معلم‌ها منو مي‌شناسن. اون از دکتر که از همون جلسه‌ي اول اسممو ياد گرفت و هي هديه، هديه، هديه مي‌کرد، اين از معلم جغرافيه که ه ي ش ک ي رو نمي‌شناسه الا منو. موقع حضور غياب اسما رو غلط غولوط مي‌خونه، ولي وقتي داشت بچه‌ها رو صدا مي‌زد واسه‌ي کنفرانس، رو به من کرد و گفت فلان موضوع رو هم شما برداشتين. ديشب زد و ياد رنگ موهام افتادم. لابد همينه. احتمالاً لقبم شده «اون موقرمزه» خودم خبر ندارم.

معلم فنون يه ليست اولويت‌بندي شده مي‌ده دستمون. معلم صنعت مي‌گه: موقعيت‌شناس باشيد و بدونين کجا براي چه کاري خوبه. مثلاً هيشکي نمي‌ره لب دريا زيارت. گوشه‌ي جزوه‌ام مي‌نويسم: رفتيم لب دريا، زيارت حضرت پوزئيدون. خيالم راحت مي‌شه که خصيصه‌ي نه‌ام رو دارم: شوخ‌طبعي.

کسر خواب شديد دارم. حالا نمي‌دونم از کجا اومده، چون هر شب درست و به قاعده خوابيده‌ام.

از اين حرفه‌ي جديد کم‌کمک داره خيلي خوشم مياد.

ولي اين حاجي‌هادي هي هر روز مياد مي‌ترسونتمون!

چي مي‌خواستم بگم ديگه؟ يه ليست بلندبالا تو ذهنم بود. خيلي شلوغمه. يادم نمياد. بدوم برم سر کار.

lundi, novembre 19, 2007

براي شروع، کلاس دکتر رنجبر «نسبتاً» کلاس خوبي بود. دکتر، استاد جذابي بود و خوب مطرح مي‌کرد، مبحث جالب بود و براي بحث آزاد؛ ولي نصف بچه‌هاي کلاس (طبيعتاً همون‌هايي که ماشالله زبون دارن به اين درازي) به شدت جنسيتي برخورد مي‌کردن. نيمه‌ي اول کلاس فن بيان، با ما خانم‌ها، شما آقايون گذشت. طبيعتاً اين وسط خيلي از خانوما احساس مي‌کنن چون هميشه حقشون ضايع شده، بايد از خودشون دفاع کنن و پوز همه‌ي پسرا رو بيارن پايين. اولين بحث کلاس، اين بود که چرا قبل از ازدواج رابطه خيلي خوبه، بعد عوض مي‌شه. هشتاد درصد جواب‌ها رو خانم‌ها دادن، و هفتاد درصدشون اين بود که آقايون بعد از ازدواج تغيير مي‌‌کنن و ديگه خانم رو درک نمي‌کنن و اينا. من اين‌قدر اين چند وقته توي محيط‌هاي خوب بوده‌ام از اين لحاظ، چه جمع دوستان، چه محيط کار، که يادم رفته بود اين برخوردها رو؛ يادم رفته بود که هنوز وجود دارند. مثلاً دختره با افتخار بلند شد، در جواب يکي از پسرا که گفته بود به دخترا معمولاً کم‌تر اجازه‌ي داشتن چنين شغل‌هايي رو مي‌دن و ما بايد جسارت تغيير کردن رو داشته باشيم، پا شد آمار داد که قبلاً دخترا نمي‌تونستن برن دانشگاه، الان هفتاد درصد پذيرفته شده‌هاي فلان و فلان و فلان خانم هستن، در نتيجه نمي‌خواد شما نگران خانم‌ها باشيد. عق! آمار دادي دستت درد نکنه، ديگه اون جمله‌ي آخرت چي بود؟
اينجوري!
ولي محيطش رو دوست داشتم. (محيط منظورم باغ و ساختمونه، نه آدم‌ها) کارش رو هم که خيلي وقته دوست دارم. خلاصه يه وقت ديدي ماه ديگه کارم رو ول کردم و چسبيدم به همين. ديروز حساب کرديم ديديم من فقط يک سوم حقوقمو دارم مي‌دم واسه‌ي ناهار. مشکل اينجاست که دوست ندارم از علي‌رضا واسه هزينه‌هاي شخصيم پول بگيرم -هرچند مامان هميشه به ما دخترا نصيحت مي‌کنه که بذاريد شوهراتون توي خونه پول خرج کنند- و اينجوري همه‌ي راه‌ها به ديروز ختم مي‌شه که خانومه سه تومن هزينه‌ي ثبت‌نام خواست، نداشتم که بدم. اونجوري باز هر روز مي‌تونم برم باشگاه، براي کلاس‌هام وقت بيشتري دارم، براي فرانسه وقت دارم، براي دوست‌هام، و براي خودم. مشکل اينجاست که ديروزم رو دوست داشتم که هشت و نيم راه افتادم، هشت و نيم برگشتم. پياده‌روي تنهاي خودم رو دوست داشتم توي تاريکي و سرما. عجله‌ام رو دوست داشتم وقتِ رفتن. زندگي‌ام رو دوست داشتم توي اين زنده‌گي.

jeudi, novembre 15, 2007

من الان تو دفترم، ولي وقتي دارم اينو پست مي‌كنم، طبيعتاً توي خونه‌ام.

از صبح تقريباً خبري نبود. تنهايي دست‌هام يخ كرده‌اند. ن. نامي آمد كتاب ببرد، نيم ساعت نشست لاس خشكه زد و آخر سر، چندتا بليط تخفيف باغ‌وحش و پارك داد كه برويد (تلفنش را هم ضميمه كرد). جز باباي بچه‌ها، ده نفر ديگر جا داريم ببريم باغ‌وحش، با پنجاه درصد تخفيف. علاقمندان ثبت‌نام نمايند.

آقاي صاد درست وقتي پيدايش شد كه من از زور بي‌هم‌صحبتي داشتم خودم را از پنجره مي‌انداختم پايين. نامرد دو دقيقه هم نماند. ديد رئيس‌اينها نيستند، رفت سر ِ‌ كوچه ناهار بخورد. داشتم به التماس مي‌افتادم بماند يك كمي در مورد بيضه‌دردش حرف بزنيم. آن روز صحبت مبسوطي داشتيم پيرامون اين چيزها و برخي باقي چيزها.

اين اسباب‌كشي رئيس‌اينها تمام بشود، من يك هفته‌اي مرخصي بگيرم بروم سه تا دندان عقلم را كه بايد، بكشم. تنها چيزي كه تا حالا مانع شده، خاطره‌ي كشيدن آن يكي است. البته ما سگ‌جانيم، همان دفعه هم چيزي‌مان نشد. ولي خدا گواه است كه هيچ هم خوشمان نمي‌آيد مردكي انبر به دست، بيفتد به جان دهانمان.

هاااااا ما داريم خُل مي‌شويم تنهايي. به جان خودم شب مي‌روم مونولوگ‌هاي هملت را ببينم سه‌باره.

البته ما پي برديم كه امروز خبري بوده، صبح مرمرجان اس‌ام‌اس زد كه: مي‌شه قرار رو بندازيم ساعت دو؟ ما برق سه‌فازمان پريد. جواب داديم كه كدامين قرار؟ پاسخي نيامد. با توجه به اين‌كه مشخص است ما تنهايي چقدر خوش‌خوشانمان است، هيچ هم دلمان نمي‌خواهد كله‌ي اين سه تا را كه بدون ما قرار مي‌گذارند و بلكم تولد مي‌گيرند، بكوبيم به ديفال. خبرشان اينجوري مي‌رسد. بعد مرمرجان شاکي مي‌شوند چرا من را تولدتان دعوت کنيم. جوابش دودوتا چهارتاست دخترجانم، براي اينکه من يکي تا حالا نشده تلفن بزنم بهت، جواب بگيرم.

آقاي صاد را گول زدم. داشت مي‌رفت، گفتم رئيس گفته سه-سه و نيم مي‌آيد، در حالي كه رئيس گفته بود تا قبل از چهار. دروغ گفتيم، بلكه نيم ساعتي آدم ببينيم دلمان باز بشود. لامصّب سرد است، سردِ سوزناك.

آذر جانمان اينها بروند سر خانه زندگي‌شان، پاگشاشان كنيم! جانم، دوتا زوج وبلاگي، آن هم آذر جانمان كه اينقدر ناز است. فسنجان برايشان بپزيم، باقلوا! قوم شوهر، متشكل از نازلي جانمان و محيا جانمان هم قدمشان روي چشم است. دلمان آدم مي‌خواهد؛ بيشتر، به‌تر.

هان، اين مهماني اداريمان هم به علت اسباب‌كشي رئيس‌اينها ماليد، شكر كه هنوزش به آقاي الف نگفته بوديم كه شرمنده بشويم. دو شب بعد از باشگاه كه رسيديم خانه، زورش را زديم تلفن كنيم، نايش نيامد. قربانش بروم خدا، توي همه‌ي كارهاش حكمت دارد!

اين «ساحره‌سوزان» ِآرتور ميلر را خانم ميم دوباره ترجمه كرده به اسم «جادوگران شهر سيلم». حيفمان آمد كه مي‌گفت بعد يك ماه تمرين، نگذاشتند اجرا كنند. اين‌قدر دوست‌داشتني است اين كتاب. جان پراكتورشان را بخوريم، مرد كه مي‌گويند يعني اين!!

هنرمند شده‌ايم، خودمان مي‌گوييم، خودمان هم مي‌خنديم.

اين خانم ميم، رنگِ موهاش ورژن ِ سن‌بالاي رنگ موهاي خودم است. مال من قررررمز-نارنجي است، مال او قرمز-بنفش. از روي لباس‌هاش الگوبرداري مي‌كنيم، بلكم به درد پيري‌مان بخورد: تونيك گشاد، شلوار دبيت، كفش اسپورت.

ساعت از سه هم گذشته. دروغم نگرفت انگار. ما برويم به درد تنهايي خودمان بميريم! اين اسپايدر سوليتر هم نمي‌دانم چه مرگش است، هي ما را مي‌بازاند. موراويا جانمان هم كه بدقلقي مي‌كند. آدم خوب نيست پشت سر مرده حرف بزند، ولي اين آقاي و. نمي‌شد بگذارد دلتنگي را يكي ديگر ترجمه كند؟ يكي آن‌قدر روان، كه قابل خواندنش كند.
آه، اي يقين گمشده...!
----------------------------
الان بعداً است، توي منزل، دمِ صبح. ديشب رسيديم، افتاديم کپه‌مان را گذاشتيم. سه‌باره بينيِ هملت نچسبيد هيچ. قرار گذاشتم با خودم که از اين به بعد، همه‌چيز را بروم همان مرتبه‌ي دوم ببينم که آن‌قدر خوشم بيايد. تنها نکته‌ي مثبت، همين قرارِ تارا-سارا بود که دور هم نشستيم يک کمي حرف زديم من دلم باز شد. خدا بيامرزد پدرشان را. هرچند اين اخلاق گه با من ماند تا آمدم خانه خوابيدم. خواب ديدم آقاي چيز (که اسمش را بياوريم خيلي تابلو مي‌شود!) آمده بيمارستان عيادتمان، بعد يک جورهاي قشنگي مي‌گذارد ما ناز و نوازشش بکنيم. بيدار که شديم، فهميديم مغازله‌ي خونمان آمده پايين. داروش را هم که قربانش بروم دم دست گذاشته.

ها اين يادداشت‌هاي تئاترمان را عمراً که اينجا بنويسيم.

vendredi, novembre 09, 2007

من چقدر از اين بشر، ژان پير ژونه خوش‌ام مي‌آيد. تک‌تک ِ فيلم‌هاش خاص‌اند. داستان‌هاش منحصر به فرد و بديع‌اند (از ده تا فيلمي که کارگرداني کرده، فقط فيلمنامه‌ي Alien 4 را خودش ننوشته)، زاويه‌ي دوربينش را هميشه بهترين انتخاب مي‌کند، و رنگ‌هاش... رنگ‌هاش را فقط بايد ديد و لذت بصري برد.

به «ساختارشناسي ِ زبان کودکان» فکر کرديد؟ ما تقريباً به اين زبان حرف مي‌زنيم و من فکر دليلش را هم نمي‌توانم بکنم. وجود چهارتا خواهرزاده و يک برادرزاده دخيل است لابد. تخيل و هوش بر و بچه‌هاي دو سه ساله فوق‌العاده است. -غير از حرف‌زدن ِ من‌درآوردي و ناقص- که تصور کنيد اين ندانستن ِ تمام واژه‌ها و نقل عبارت‌هاي روزمره‌ي بزرگسالان، با اين تخيلات بياميزد. يکي از جوجه‌هام رفيق ِ کينگ‌کونگ است و با هم ديگر، مي‌روند ببر بنگال را مي‌اندازند توي «آب پي‌پي‌ها»! آن يکي کشته‌مرده‌ي اسپايدرمن و بمب اتم است و فقط به عشق اينکه قوي بشود و بتواند با جک و جانورهاي اسپايدرمن بجنگد، غذا مي‌خورد. يکي ديگر آن‌قدر مي‌ترسد تنها بماند که کافي است کيفت را برداري که بيايد دستت را بگيرد و بنشاند پاي تلويزيون که مثلاً حواست را از رفتن پرت کند -اين تحفه‌ي اجتناب‌ناپذير مادر شاغل و پدر ِ چهار روز مسافر ِ هفته است.- ولي گنج ِ همه‌شان براي من «علي پُپُل» است، آن‌قدر اين بچه شيطنت دارد در عين آرامش، و آنقدر نرم و لطيف و بامزه است که خدا مي‌داند. تنها چيزي که مانع مي‌شود طبق گفته‌ي فيبي بگذارمش زير پالتوم و بياورمش خانه، اين تفکر چند ساله‌ي خودم است که بچه‌ها به شرطي شيرينند، که مال ِ ديگران باشند و بيشتر از يک ساعت در روز نبيني‌شان.

اين تئاتري که به واسطه‌ي اداره (!) مجبور شديم دو بار برويم ببينيمش، -هرچند من بار دوم خيلي بيشتر خوشم آمد و بعيد نيست اين هفته پا شوم با سر و همسر برويم يک بار ديگر ببينيمش- يکي از خوبي‌هاش اين بود که شب دوم، سر ِ راه برگشت، يک کتاب‌فروشي ِ قديمي پيدا کرديم و يک ساعتي توش گشت زديم. آنقدر من از کتاب‌فروشي‌هايي که کتاب‌ها و پوسترها و کاست‌هاي قديمي دارند خوشم مي‌آيد، آنقدر خوشم مي‌آيد...

تا آقاي همسر خوابيده، من جسابي بنويسم و وب‌گردي کنم. قبل‌تر نه، ولي از از وقتي اين دو سه تا پروژه را گرفته، من حرفش را درک نکرده بودم که: بايد يه لپ‌تاپ برات برات بگيريم!

بايد يک چيزهايي از باشگاه رفتنم نوشته باشم قاعدتاً. ولي اين را نه ننوشته‌ام، نه حتي به کسي گفته‌ام که چند وقت پيش، خانمي که دم در مي‌نشيند براي اسم نوشتن و کليد دادن، يک‌هو برگشت به من و دختري که داشتيم کفش‌هامان را مي‌کنديم برويم بالا گفت: دوست داريد از حقوق زنان دفاع کنيد؟! يک کمي سرم را خاراندم و گفتم: کمپين يک ميليون امضاست؟ يک کمي پرس و جو کرد که چطور مي‌شناسم و يک کمي پرس و جو کردم که چطور مي‌شناسد، بعد رفتم بالا و کلي هم خوشم آمد که اين خواسته‌ها و اين حرف‌ها، کم‌کم دارد توي جامعه قبول مي‌شود.

پيامد ديگرش اين بود که من بعد از هفته‌ها عقب انداختن، بالاخره ددلاين براي خودم تعيين کردم که بچه‌هاي دفتر را ناهار دعوت کنم خانه‌مان. هر چند من خيلي علاقه ندارم براي صرف غذا، جز دوست‌هاي خيلي نزديک، تا وقتي ميز و صندلي ناهارخوري نخريده‌ايم، کسي را دعوت کنم! که پا مي‌گذاريم روي افکار کمابيش زنانه و اين جمعه، سور ِ عروسي مي‌دهيم.

خدا نصيب نکند اين بروکراسي اداري را -به قول يکي از همکاران سابق، بورژوازي اداري!!- پنج‌شنبه صبح رفتم پي ِ کارهاي تمديد گواهينامه، با اين خيال که فوق فوقش نيم ساعت طول بکشد و بعد بروم دفتر. کفش و لباس باشگاهم را هم حتي برداشته بودم که بعد از دفتر بايد مي‌رفتم. تلفني شماره حساب وزارت دارايي و کشور را هم حتي پرسيدم که دوبار نخواهم بروم و بيايم. اول که بانکي سر کوچه که پرنده هم تويش پر نمي‌زد، نيم ساعت-سه ربعي معطلم کرد. بعد هم بگرد پي ِ جايي که کپي بگيرد سر ِ صبحي. رسيدم آنجا اين کاغذ را بده، آن کاغذ را بده، اين مبلغ را بده، آن مبلغ را بده. همه‌اش هم مي‌گفتند چرا پنج‌شنبه مي‌آييد که شلوغ است. حالا چي؟ چون گواهينامه‌ي قبلي‌ام با عينک بود و اين يکي با لنز، بايد تاييد دوتا دکتر مختلف را مي‌گرفتم. يکي همان دور و بر بود و رفتم، باقي دکترهايي که اسمشان را به دبوار زده بودند، هيچ‌کدام نبودند. تا اينجا شد چند؟ يازده. زدم بيرون و به اعظم زنگ زدم که چه‌کار کنم، بيايم دفتر يا نه. صرف مي‌کرد؟ نه. دو ساعت رفت و برگشت، براي سه ساعت کار. عمراً. هرچند گمانم اعظم ناراحت شد. شب رفتم تاييد آن يکي دکتر را هم گرفتم. حالا عزا گرفته‌ام که کي ببرم فرم‌هام را تحويل بدهم. باز خدا را شکر که اينها هفت و نيم باز مي‌کنند و ما، نه!

بدجنسي بس است، بروم صبحانه بار بگذارم و آقاي همسر را بيدار کنم به کارهاش برسد.

جانم جان، اين شد يک پست حسابي!

lundi, octobre 29, 2007

فرندز تموم شد.
فاولتي تاورز خيلي وقته تموم شده.
ديگه سريال نداريم.

پ.ن: اين البته تلميح خفيفي دارد به گفته‌ي يکي از جوجه‌هام که: خاله هديه تب کرده بود، حالش به هم خورده بود، افتاده بود مرده بود، ديگه خاله هديه نداريم.

ديگه فرندز نداريم.

دوستش مي‌داشتم. تفريح مشترک شبانه‌ي من و آقاي همسر. من مونيکا بودم، آقاي همسر، چندلر. شباهت‌هايي هم بين آقاي برادر و راس مشاهده مي‌شد. بگرديم يک ريچل پيدا کنيم.

dimanche, octobre 28, 2007

از «بچه‌ترکه» تا حالا چيزي ننوشته‌ام. بچه‌ترکه، اسم مستعار يک جوجه فنچ ِ شصت و چهاري است که از دره‌دهاتِ اردبيل پا شده آمده ماجراي عشق نافرجامش را نوشته و اسم خودش را گذاشته نويسنده. داستان، شرحِ حال نصفه‌نيمه‌ي پسري است به اسم سعيد، که علي‌رغم هوش و استعداد و صداقت و سادگي و زيبايي و هزار جور کوفت و زهرمار ديگر که اين بنده‌‌خدا به خودش بسته، از کنکور قبول نمي‌شود. يک روز مي‌رود دندان‌پزشکي، و از آنجا که از زور اعتماد به نفس و خودکنترل‌کردگي غريزي لنگه‌اش در شهر پيدا نمي‌شود، خانم دکتر جوان و خوش بر و رو کشته مرده‌اش مي‌شود و وقت‌ ِ پر کردن دندانش، به دروغ به منشي مي‌گويد: «شوهرم ديشب تا صبح خرخر مي‌کرد و من خوابم نبرد.» آقا سعيد خيالش مي‌آيد که فرحناز خانم اين دروغ را گفته، چون خيلي عاشقش است و يکهو عشق آتشيني به‌اش پيدا مي‌کند که دودمانش را به باد مي‌دهد، درس را ول مي‌کند و مي‌شود يک جوان بي‌کارِ عاشق که توي شهر پيِ زن مردم مي‌افتد و همه‌اش غزل‌هاي سياوش قميشي را زمزمه مي‌کند و از شدت حس هم‌ذات‌پنداري خفه مي‌شود. آقا با شجاعت تمام کتاب و سي‌دي مي‌برد براي زنک و هر بار، منشي با صداي لرزان و مهيبي ازش مي‌پرسد: «کاري داشتيد آقا؟» (سکند اديشن اين صفات، تضرع‌آميز بود.) از آن‌طرف، خانم دکتر هم کم‌کم عاشقش مي‌شود، اما به روي خودش نمي‌آورد. مثلاً يک بار که سعيد زير باران افتاده بوده دنبالش، بهش مي‌گويد: «لطفاً از من دور شو»؛ و سعيد با شنيدن اين حرف رکيک، اشک‌ها مي‌ريزد و غصه‌ها مي‌خورد و فکر مي‌کند که اگر او دوستش ندارد، چرا آن دروغ را به‌اش گفت.
فرحناز خانم با شنيدن سي‌ديِ غزل‌ها، پرده از جلوي چشمانش کنار مي‌رود و تصميم مي‌گيرد طلاق بگيرد و با پسرِ هيجده‌ساله‌ي دانشگاه نرفته‌اي که عاشقش شده ازدواج کند، چون مي‌داند چنين حادثه‌اي از ازل تا ابد فقط يک بار اتفاق مي‌افتد. اما شوهر چاق و بدقيافه و پولدارش به اين راحتي حاضر نيست طلاقش بدهد و مجبورش مي‌کند از سعيد جان شکايت کند و سعيد هم از ترسش فلنگ را مي‌بندد و فرار مي‌کند رشت، وقتي برمي‌گردد هم مي‌بيند فرحناز بهش خيانت کرده و حامله است.
اين از داستان. ديالوگ‌ها؟ ايت ساکس! شخصيت‌پردازي؟ مطلقاً چنين چيزي وجود ندارد. جذابيت داستان؟ عمراً. بعد يارو مي‌آيد مي‌نشيند توي دفتر و عوض اينکه قبول کند کتابش دوزار نمي‌ارزد، سعي مي‌کند صلاحيت من را به عنوان ويراستار زير سوال ببرد. لااله‌الا‌الله! سخن کوتاه کنيم که نصفه‌شب است و مي‌خواهيم کپه‌مان را بگذاريم. اين بابا آمد و ما مشتي توي سرش زديم که اين کتاب نيست که تو اين‌جوري نثرش را ادبي هم کرده‌‌اي. کلي هم به حرف‌هاش خنديديم. طرف مي‌خواهد خودش را بالا ببرد و در جواب اينکه «تو که اسم خودت رو نويسنده مي‌ذاري، به عمرت چندتا کتاب خوندي؟» مي‌فرمايد که: «من تمام کتاب‌هاي پائولو کوئيلو رو خونده‌ام.» ارواح عمه‌اش، از در که رسيد تو، گفت من اين کتاب مثل رودخانه روان که دفعه‌ي پيش بهم داده بودين رو گم کرده‌ام. و آخرش هم کلي ناراحت شد و توي فکر فرو رفت و خدا عالم است که تصميم گرفت برود به پيشنهاد من عمل کند چهارتا کتاب آموزش داستان نويسي بخواند يا نه، فقط منصرف نشان داد و کتابش را سپرد به ما و رفت.
اما بعد، ديروز زنگ زده ظاهراً و کلي طلبکار برخورد کرده که اين دختره –من- کتابمو خراب کرده (!!) و بايد عيناً چاپ کنين و من انقدر از دستش عصبانيم که مي‌خوام بيام بکشمش (و من واقعاً از اين علامت تعجباي توي پرانتز بدم مياد) و من يه ديالوگ فقط نقل کنم که مامانش بهش مي‌گه باهات بيام دندون‌پزشکي، و جواب مي‌ده: «اوه، خداي من مادر تو واقعاً فکر مي‌کني چنين کاري لازم است؟»
!
تمام مي‌کنيم با اين سخن که امروز شش ماهگي‌مان به پايان رسيد و هنوز خودمان را دوست مي‌داريم. ضمناً ايتاليک‌ها نقل به عين است.

dimanche, octobre 21, 2007

برنامه‌ي فشرده‌ي مهموني و عروسي و مهموني و پاتختي با سوتي عظيم من جلوي خاله و مامان علي‌رضا به پايان رسيد. خيلي دوستانه و ريلكس وقتي خاله گفت:‌ «علي‌رضا رو از طرف من ببوس.» پرسيدم: «كجاشو؟!»

خوب، من ديگر خودم نيستم. شايد هيچ وقت هم خودم نبوده‌ام. از دختر آقاي فلاني، شده‌ام عروس خانم فلاني.

توي سالن، دست به سينه نشسته بودم پشت ميز، قاطي مادر شوهر و خاله‌ي شوهر و زن‌عموي شوهر و زن‌دايي شوهر. واي واي واي واي!! خدا نصيب نكند، عروس گل!

شام عروسي هميشه ديدني‌ترين قسمت ماجراست. ملت چسان فسان كرده، با يك بشقاب حمله مي‌برند به ديس‌هاي غذا و دسر. عينهو نخورده‌ها.

توي سالن يكي دو تا قر بيشتر نتوانستم بدهم. داشتم مي‌تركيدم و دلم مي‌خواست بروم آن وسط سير ِ دلم برقصم. پكر و بي‌حوصله بودم و بد دلم براي علي‌رضا لك زده بود و توي دلم كلي فحش به مملكت اسلامي دادم كه نمي‌گذارد من و شوهرم و بقيه‌ي بر و بكس فاميلشان با هم شام بخوريم. حقيقتش من بين فك و فاميل سر و همسر، با پسرهايشان راحت‌تر كنار مي‌آيم. آدم‌هاي بازتري هستند. در حالي كه دخترها تك‌بعدي، خانه‌نشين، كسل‌كننده و لوسند. با حرص سوار ماشين شدم و رفتيم خانه‌ي مادر داماد. مي‌مردم با ناصر اينها برويم دنبال ماشين عروس و دوپس دوپس راه بيندازيم و جيغ و داد كنيم. بابا نگذاشت و با خانواده رفتيم. با حال خراب رفتيم تو، و رقص نور حالم را جا آورد.

جمع خانوادگي نبود آقا، پارتي بود! يك عالمه جك و جوان توي هم مي‌رقصيدند. ما كنديم رفتيم قاطي‌شان. آقاي پدر و خانم مادر آقاي همسر هم ناظر بودند. گمانم آبروي خانواده را برديم، چرا كه لباسمان كمي كه از پالا پايين مي‌‌آمد و از پايين بالا، چيزي‌اش نمي‌ماند. هرچند خاله بعداً كلي تشكر كرد كه مينا جان را تنها نگذاشته‌ايم.

ما چجوري رفتيم پاتختي؟ هول هولكي ساعت سه توي دستشوي دفتر آرايش كرديم و موهامان را سشوار كشيديم. پريديم توي آژانس و به يارو گفتيم بجنبد كه ما با كفش اسپرت، آخرين نفري نباشيم كه مي‌رسد آنجا. چي شد؟ نيم ساعت تنها نشستم كه يكي دو نفر ديگر آمدند. راي مي‌دهم به شرمندگي اولين نفر رسيدن، بسيار بدتر از آخرين نفر رسيدن مي‌باشد. آقا مي‌گويند سه به بعد، بي‌زحمت زودتر از چهار و نيم تشريف بياوريد، با تشكر.

آقا اين خواهرهاي عروس انگار كه بووووق! من مي‌مردم بروم آن وسط شلوغ‌كاري كنم كه مجلس يك رنگي به خودش بگيرد، اينها نمي‌آمدند دست من را بگيرند بلند شوم. به خدا اگر عروسي خواهر من بود، يا من يك كمي نزديك‌تر از زنِ پسرخاله‌ي عروس بودم! مگر مي‌نشستم؟! واه واه واه! قوم شوهر كه نيامده بودند، من يك كمي با خواهر داماد رقصيدم. ماشالله چنان قدي داشت كه من تا نافش هم نبودم، اين از خواهر بزرگه. البته كفشش پاشنه‌بلند بود، ولي اضافه كنم خواهر كوچيكه صندل بي‌پاشنه پوشيده بود و باز هم يك سر بدون گردن از خواهر بزرگه بلندتر بود. به قول مامانِ خودم: «قربانش بروم، به يكي آن قد را مي‌دهد و به ما اين را، نمي‌شد يك كمي از استخوان لنگ و پاچه‌ي اينها را توي گردن ما كار مي‌گذاشت؟» (اشاره مي‌نمايم كه آن موجود، زرافه مي‌باشد.)

ضمناً اشاره مي‌نمايم كه من آدم حسود و گهي هستم و كلي عكاس و سالن اين مجلس را با مجلس خودمان مقايسه كردم و حسودي نمودم. نامردم اگر براي سالگرد عقدمان يك پارتي نگيرم. از همه‌ي دوستان و آشنايان استدعا دارم تا شب يلدا پارنتر مارتنر جور كنند بيايند دور هم بزنيم و برقصيم. ضمناً نامردم اگر ضبط را نگذارم روي گروو و سقف طبقه پاييني‌ها را نياورم روي سرشان. بس كه آدم‌هاي مزخرفي‌اند. اين خط، اين هم نشان!!

dimanche, octobre 07, 2007


- بت مي‌گم مي‌ترسم.
- عادت مي‌کني.
- از همين مي‌ترسم. به يه چيزي يا کسي عادت مي‌کني، اون وقت اون چيز يا اون کس، قال‌ات مي‌ذاره. اون وقت ديگه هيچ چيز برات باقي نمي‌مونه.
خداحافظ گاري کوپر

سرمون اومد. هيچ حواست بود؟ سرمون اومد و هنوز و هر روز داره مياد.

پاييزان‌خواني مي‌کنم:

داستان ِ ديوانه‌اي که افسانه‌هاي قديمي را زيادي باور مي‌کرد
ديوانه و معشوق کنار چشمه نشسته بودند. ديوانه به معشوق گفت: قورباغه‌ها را يکي يکي بده تا من ببوسم. شايد يکي شاه‌زاده‌اي باشد که تو را از چشم‌هاي خالي ِ من نجات دهد.
يک قطره آب چکيد روي دست‌هاي ديوانه.
ديوانه پرسيد: باران مي‌آيد؟
معشوق گفت: نه.

من اگر قراري باشد، پاييزانم را تقديم مي‌‌کنم به آقاي الف.


هوا توي پنجره گرفته . دست دراز مي‌کنم، باران مي‌آيد. گوشه‌ي کاغذي مي‌نويسم: آقاي خدا؛ لمس اولين باران پاييز روي دست‌هام دريافت شد، تمام.

سه و نيم نشده، توي دستشويي شرکت لباس ورزشم را مي‌پوشم زير مانتو، مي‌زنم بيرون؛ طبق ِ هر روز.

تنم را عقب مي‌کشم. خودم را مي‌زنم به نديدن و صدام يک‌هو -نمي‌دانم چرا- غمين مي‌شود. نم نم باران مي‌بارد.

samedi, septembre 22, 2007


خبر، شوکّه‌ام می‌کند: رئیس کوچولوی دوست‌داشتنی، جنینی هشت‌هفته‌ای در رحم دارد. از همین حالا می‌توانم ببینمش که تاتی‌تاتی کنان توی دفتر اولین قدم‌هاش را برمی‌دارد و دست‌نویس کتاب‌ها را به هم می‌زند.

vendredi, septembre 21, 2007

پراکنده



پاييز، آرام و بي‌خبر آمده خودش را انداخته گوشه‌ي پياده‌روها. لگدمال شده و شکسته. خبري مي‌دادي رفيق؛ باد مي‌شدي مي‌پيچيدي توي تنمان؛ رگبار مي‌شدي گوشه‌ي خيابان خبس‌مان مي‌کردي. بي‌خبر نمي‌آمدي...

آتش خواست. فندکم جرقه زد. سيگاري گيراند. ديرتر بود که دست‌هام فهميدند چه کرده‌اند. ديرتر بود که دست‌هام فهميدند بايد لرزان شوند.



از وقتي آمده‌اند و رفته‌اند، از کنارش تکان نمي‌خورم. زرد مليجه مي‌زنم، جان ِ مريم مي‌زنم، چهارمضراب سه‌گاه و دشتي مي‌زنم، و حيرانم که مگر آدم چقدر مي‌تواند خودش را با چند تکه چوب و سيم، قسمت کند.

lundi, septembre 17, 2007

موزه‌ي قرآن

گفتيم به اين ماه مبارک بياييم در راستاي عملکرد بر و بچه‌هاي نگهباني موزه‌ي قرآن چيزکي مکتوب کنيم که توفيق دست داد و امروز که موخره‌ي ماجرا به انجام رسيد، همت مان را جمع کرديم که بياييم عرض کنيم.
موزه‌ي قرآن کجاست؟ تقاطع امام‌خميني و ولي‌عصر. نگهبان‌هاش کي‌ها هستند؟ يک عده جوجه سرباز نوزده-بيست ساله. جريان چي بود؟ که ما هر روز از آن‌طرف‌ها رد مي‌شويم و يک بار نشد متلکي چيزي نخوريم. آن پسره چه کار کرد؟ صدا کلفت کرد روي من که چرا جوراب نپوشيديد و اين چه طرز سر و وضع است. من چه کار کردم؟ تحقير ريختم توي صدام و پرسيد: جنابعالي؟ دوست‌هاش چي‌کار مي‌کردند؟ آن‌طرف ايستاده بودند مي‌خنديدند. پسره چي گفت: کم نياورده گفت: من اينجا ... من چي گفتم: طعنه زدم که: نگهباني؟ بعدش چيکار کردم؟ راهم را کشيدم رفتم. رسيدم خانه کجا زنگ زدم: 110. چي گفتند؟ که بايد همان موقع زنگ مي‌زدي. فرداش چي‌کار کردم؟ شماره‌ي موزه را از 118 گرفتم و زنگ زدم که مسئول اين نگهبان‌ها کيست. چي به‌ام گفتند؟ گفتند هنوز نيامده و تلفن‌ام را گرفتند که تماس بگيرند. تماس گرفتند؟ آره. نيم ساعت نشده از آن آقاهايي که به‌شان بگويي هي، جواب مي‌دهند: عليک السلام و رحمت‌الله، زنگ زد و دوباره توضيح ماجرا را خواست. بعدش چي گفت؟ گفت که نامه بنويسم تا با آن پسره برخورد کنند. من نامه را نوشتم؟ معلوم است که نوشتم. تنم مي‌خاريد که اين‌طوري مدلل و قانوني حال آن پسره را بگيرم. نامه را نوشتم و يکشنبه فکس کردم دفترشان. بعد چي شد؟ امروز شخص شخيص سرهنگ ع. از يک شماره‌ي چهاررقمي زنگ زد و خيلي مودبانه بهم گفت که احتمالاً اسم پسره را از روي لباسش اشتباه خوانده‌ام، که احمد فلاني ندارند، محمد فلاني دارند. بعد پرسيد اگر ببينم، مي‌شناسمش؟ گفتم که شايد نه، و شماره‌ي موبايلش را داد که اگر دوباره مزاحمتي پيش آمد زنگ بزنم به‌اش بگويم.
من مرده‌ي اين وظيفه شناسي و پي‌گيري‌شان شدم. هرچند که لابد آنها هم بدتر از من تن‌شان مي‌خاريد جوجه سربازها را تنبيه اخلاقي کنند.

پ.ن.1: اين روزها چه مي‌کنيم؟ رفع و رجوع سوءتفاهم هاي پيشين!

پ.ن.2: امروز چي شد؟ خوش گذشت!

پ.ن.3: نزديکمان نشويد. چي‌چي مي‌شود؟ پاچه مي‌گيريم، 110 خبر مي‌کنيم!

mercredi, septembre 12, 2007

از ديشب همه‌اش اعصابم خورده. پولمون رو بالا کشيد، به همين سادگي، به همين خوشمزگي. به عنوان اولين کار برنامه‌نويسي، حسابي توي ذوق‌ام خورد. بدي‌اش اين بود که طلبکار اومد جلو. اگه مي‌گفت پول ندارم، يا نمي‌تونم بدم، اينقدر مهم نبود. خ ي ل ي بد بود.

هاه. سيزن 3ي فرندز هم دانلودش تموم شد به سلامتي.

بديش اينه که اينجا هم جاي من نيست. وقت ِ خودمو تلف مي کنم با پول اعظمو. من ويراستار خوبي نمي‌شم، چون فکر مي‌کنم طرف فکر کرده بايد اينجوري بنويسه و نوشته، نبايد عوضش کرد!

البته دلايل ديگه‌ هم داشت.

البته صله‌ي رحم سنت پسنديده‌ائيه، ولي اي فک و فاميل ِ سر و همسر، نمي‌شد دو هفته پشت سر هم نياييد؟!

آقاي پدر شاد و شنگول تشريف دارند. ما دو ماه به گوش ايشان -لااله‌الا‌الله!- که قالي مالي نمي‌خواهيم. اين سري آمده، رفته براي خودش مغازه انتخاب کرده و به يارو گفته شب با بچه‌ها مي‌آئيم خريد. شب بعد از دو ساعت شنيدن ِ اين که: «ما نمي‌خواهيم» من و باباي بچه‌ها را باز ول نمي‌کند و ما مي‌رويم آنجا و دو تخته قالي شش متري توي پاچه‌مان مي‌کند که توي خانه‌مان جا نمي‌شوند.
لااله‌الا‌الله!

آقاي ميم هم‌صحبت ِ خوبي است. آرامش و خوبي ِ لطيفي در من سُر مي‌دهد؛ طوري که وجودم پر مي‌شود از شادي ِ دل‌چسب. اولين بار توي سالگرد بود که ديدمش. من خسته بودم و تنها بودم و غريبه ميان ِ آن همه جمع. داشتم من من مي‌کردم که بروم، کناري ايستاده بود و نگاهم مي‌کرد. حرف نزديم تا يکي دو روز بعد که باز ديدمش و زنانگي‌ام را تحسين کرد. بحث کرديم. ازش امضا گرفتم پاي جمله‌اي که سرسري لابه‌لاي حرف‌هاش گفته بود؛ که شما يادم نيست چي هستيد، اما چون زن هستيد اشکالي ندارد. وقتي رک و راست بهش گفتم من عقيده‌ام را به کسي نمي‌گويم، چون خيال ندارم طرز فکر مردم را عوض کنم و باشان به بحث بنشينم، رنجيد و ديگر حرف زيادي نزديم. چند روز پيش دوباره ديدمش. به‌ام گفت زيباتر شده‌ايد؛ و رفت سمتي ديگر. ادبياتش را تحسين مي‌کنم. از آن آدم‌هاست که دوست دارم بيشتر کنارشان باشم.

سيگار از دستم نمي‌افتد. کي‌بوردهايي که پاشان مي‌نشينم، از خاکستر لابه‌لاي کليدهاشان، ممتازند.

يادم مي‌آيد يک بار -خيلي قبل‌تر- نوشته بودم «ازدواج سنت نکبتيه که دو تا آدم رو دور مي‌کنه؛ از خودشون و خونواده‌شون.» براي من اين‌طور نشد. نزديکي‌مان را دوست مي‌دارم. عاشقانه‌نويسي را خيلي وقت است گذاشته‌ام کنار، اما اين بار به تو مي‌گويم: دوستت دارم هم‌راه لحظه‌هايم...

samedi, septembre 01, 2007

من مونده‌ام به اين دخترا که اينقدر خوش‌صحبت و شيرين‌ان. اون از ناهيد که متخصص زدن حرف‌هاي کنايه‌آميز و ناراحت‌کننده‌اس، اين هم از مينا که وقتي به‌اش مي‌گم: «اگه کمکي چيزي خواستي، تعارف نکن..» قبل از تموم شدن حرف‌ام، عوض تشکر يا هر تعارف ديگه‌اي، مي‌گه: «واي، چرا اين روزا همه مي‌خوان به من کمک کنن؟» توي دلم مي‌گم الاغ، براي اين که دو ماه ديگه عروسيته. و از اون شب هي حرص‌ام گرفته واسه عروسي ِ خودم. با تشکر ويژه از خانواده که واقعاً وقت گذاشتن: مامان، که دو روز اومد اين‌جا، يه صبح رفتيم گاز و يخچال خريديم، عصرش رفتيم واسه‌ي سرويس خواب، فرداش هم که من توي شرکت جون مي‌کندم، به سليقه‌ي خودش رفت ظرف مرف گرفت. تشکر ويژه از خونواده‌ي محترم آقاي همسر، با اون سالن شاهکاري که سعيد گرفت و شبيه ناهارخوري‌هاي بين‌راهي بود و امکانات موسيقي ِ شاهکارتري که نمي‌دونم کدوم يکي‌شون فراهم کرد و فک و فاميل خونگرمشون -که توي مايه‌هاي فک و فاميل خونگرم خودمون بودن- و لطف دخترعموها و دختردايي‌ها براي رقصيدن و تشکر خيلي خيلي ويژه از آرايشگاهه که شب حنابندون اون مسخره‌بازي رو درآوردن و منو با موهاي خيس ِ تازه حموم گرفته چهل و پنج دقيقه پشت در کاشتن. همچنين تشکر ويژه از خونواده‌ي محترم خودم که جشن عروسي رو سريع و لازم مي‌دونستن و نذاشتن ما يه کم وقت داشته باشيم و يه کم پول جمع کنيم و نذاشتن عروسي رو توي تهران و اونجوري که خودمون دوست داريم بگيريم و يکي‌شون نکردن برن همدان لااقل سالن رو ببينن. همچنين تشکر ويژه از همکاراي شرکت که واقعاً در تمام روزهايي که من اونجا بودم دوستي و محبت خودشون رو نشون دادن و لامصبا نمي‌کردن يه روز اضافه‌کاري بمونن که من هر شب هر شب تا ساعت هشت شب نمونم شرکت و احياناً همون نه و ده يه وقت نشه که با اعصاب راحت و آروم خونه باشم و احياناً يه وقت يه روزي نشه که من نيم ساعت توي راه‌پله سر ِ اخلاق و رفتار اينا نزنم زير گريه. و کلاً يه هفته مرخصي بگيرم، از سه‌شنبه ظهر که وقت آرايشگاه داشتم و مجبور بودم برم تا سه‌شنبه‌ي بعدش؛ و سر ِ اون دو سه روز مرخصي ِ گرگان رفتنمون کلي منت بکشم و حرف بخورم. و همچنين تشکر خيلي خيلي ويژه از مامان‌باباهاي دوست‌هام، که نذارن هيچ کدوم بيان و جشن عروسي ِ من بشه خونواده‌ي خودم، با دختردايي‌هام و انبوه آدم‌هاي که نمي‌شناسم و انگار که رقاص حرفه‌اي آورده باشن، فقط انتظار داشته باشن «عروس بياد يه‌کم اين‌ورتر برقصه که ما هم ببينيم».

من البته خيلي خوب مي‌دونم که اينا اصلاً مهم نيست و يکي دو شب بوده که گذشته. ولي ما همون يکي دو شب رو هم نمي‌خواستيم و به زور ِ اين و اون گرفتيم که «مگه دختر بيوه‌اي» و «تو پسر ِ بزرگ خونواده‌اي»؛ و آخرش هم نذاشتن يه چيزي بشه که لااقل خودمون بتونيم با يه خاطره‌ي خوب بهش نگاه کنيم. من، هميشه بغض‌ام مي‌گيره که همه‌چي اون‌طور بود، در حالي که مثلاً سر ِ عروسي ِ د.ب من اونقدر پدر خودمو درآوردم که د.ب با همه‌ي قدرنشناسي ِ کلي‌اش بعد ِ عروسي يه‌عالمه ازم تشکر کرد و بابام علي‌رغم اين که هر روز کلي سر ِ ما غر مي‌زد، کلي پول خرج کرد واسه بهترين سالن و بهترين آرايشگاه و بهترين پذيرايي و و بهترين ... و خواهرها که اونقدر خواستن همه‌چي خوب باشه. و علي‌رضا، اون رو به چشم عروسي ِ خودش نگاه نمي‌کنه؛ يه جشن مي‌بينه براي دل ِ مامان و باباها و براي بستن دهن فک و فاميل.
من اصلاً برام مهم نبود که مامان هرچي هم خريد به سليقه‌ي خودش بود، از تشک بگير تا اين ظرف‌هاي غذاخوري. ولي وقتي نشست گفت به اين دختره، زن ِ پسردايي‌ام کادو يه يخچال فريزر بديم و خانم گفتن که من خودم بايد انتخاب کنم و مي‌خوام همه‌چي‌ام از يه مارک باشه و رفت يه سايدبايدسايد يک و نيمي انتخاب کرد، حسوديم شد. حسوديم شد که مامان نذاشت اون ظرف‌هاي چهارگوش ِ سفيد و سياه رو بگيرم. که اونقدر با عجله اومد و رفت که من لباس عروسي و لباس حنابندون‌ام رو تنهايي رفتم سفارش دادم و تنهايي رفتم پرو کردم. که چون وقت نبود هيچي نگرفتم. که سر ِ فکر کردن به عروسي ِ پسردايي من سيگار از دستم نمي‌افته که خودمو غرق کنم توي گيجي‌اش که يادم نياد شب ِ حنابندون، دخترخاله‌ها و دختردايياي علي‌رضا ساعت دوي نصفه‌شب از اتاق نمي‌رفتن بيرون که من لباس عوض کنم بخوابم. که آخرش رفتم خونه‌ي بغلي پيش مامان اينا و کلي واسه خواهرهام غر زدم و گريه کردم. که بابام منو توي لباس عروسي نديد.

حالا اين دختره قدر نمي‌دونه که مامانش از بعد از عروسي هنوز ديدن ِ ما نيومده با اين فلسفه که آخر مهر عروسي ِ ميناست و ما سرمون خيلي شلوغه و وقت نداريم. قدر نمي‌دونه که باباي شوهرش هم خرج عروسي رو داده، هم کلي پول که برن خونه بگيرن. قدر نمي‌دونه که با خواهراش رفته لباس عروسي گرفته. قدر نمي‌دونه که حتي واسه خريد نمک‌دون مامانش باهاش مياد، قدر نمي‌دونه...

jeudi, août 23, 2007

خيلي احساس دلنشيني است که توي يک خانه‌ي کاملاً تميز، با سينک ِ کاملاً خالي، با خط چشم‌هاي کاملاً متقارن، آماده باشي که بروي مهماني.
يکي لطفاً چوب جادويش را تکان دهد.

تبصره: بشکن يا گوشواره تکان دادن -مدل نيکول‌کيدمن ِ بي‌ويچدي- قبول مي‌شود.

lundi, août 13, 2007

ها تا اين ايميله با پنج مگ attachment داره مي‌ره من يه پستي بزنم خير سرم بعد ِ اين همه مدت. پنجاه و چهار دقيقه‌است اون بالا نوشته سندينگ. ارواح باباش مرتيکه جي‌ميل ِ دروغ‌گو! اين تايمينگش يه جوريه که آدم خيال مي‌کنه يه عالمه آدم ِ سطل به دست تو اون سيما وايسادن بيت به بيت اطلاعات رو دست‌به‌دست مي‌کنن تا برسه به ايلام دست اون خانومه که سيستم دستش داديم.

دلم ابي ِ قديمي مي‌خواد با داريوش ِ قديمي با ستار ِ قديمي.

از اين سيگاراي وگ هيچ خوشم نمياد. عين اين دختر سوسولياي تيتيش مي‌مونن. لاغر و دراز، هيچي هم توشون نيست.

ولي اين مور نعنائيا شاهکارن. فک کنم تا حالا از هيچ رقم سيگاري اينقدر حال نکرده‌م. با يه نخش کله‌پا مي‌شم. اين يعني هشت‌تا دانهيل قرمز، دوازده‌‌تا دانهيل نقره‌اي، همون‌قدر زست و يه پاکت وگ.

صداي اس‌ام‌اس مياد. خواب‌آلود و کورمال کورمال مي‌رم گوشي رو از لابه‌لاي دست و پاي بچه‌ها که پاي فرندز بساط ِ بادوم زميني و نخودچي و چيپس‌ودلستر پهن کرده‌ن برمي‌دارم. هشيار مي‌شم و قربون‌صدقه مي‌رم. پرويز اس‌ام‌اس ِ فورواردي فرستاده براي تبريک اين عيده که تعطيله.. من اين بشر رو با شلوار جين و پليور مي‌پرستيدم.

خدا مي‌رساند. سعيد بالاخره قفل کيفش رو باز مي‌کنه و يه کاست ابي مي‌کشه بيرون. ولو مي‌شيم چهارنفري پاي شومينه‌ي خاموش؛ حکم بازي مي‌کنيم.

مي‌شکنم بي تو و نيستي، به سراغم نميايي که ببيني، بي تو مي‌ميرم و نيستي
تو کجايي؟ تو کجايي که ببيني، مي‌شکنم بي تو و نيستي ...


من به شدت عاشق و شيفته‌ي تک‌تک عناصر اين محيط کارم. از افراد گرفته تا اشياء و حتي سکوت آرامش‌بخشي که موج مي‌زنه. قدر مي‌دونم بعد از جاي قبلي.

هاه. اين «جنگ»ِ ميلوان جيلاس فوق‌العاده بود. خيلي وقت بود اين‌قدر تکون نخورده بودم. بعد ِ تک‌تک خطوط ِ «استخوان‌هاي دوست‌داشتني» شايد. شيفته‌ي نوشته‌هائي‌ام که يک‌هو آدم رو منقلب مي‌کنن.

اما اين عروسي پسردائي از اون وقايعيه که من هيچي در موردش نمي‌گم، چون خودش تنهايي مثنوي هفتاد من کاغذ مي‌شه. در وصف ِ اوضاع گمونم ذکر همين مسئله کافي باشه که من دو سه ساعت تلفني با خواهرها غرغر کردم. توضيح اين که تماس‌هاي معمولاً از شش هفت دقيقه احوال‌پرسي بيشتر نمي‌شه.

موخره: يک سال ديگر هم گذشت و هيچ گهي نشديم.

پ.ن: يکي از جذاب‌ترين موخره‌هايي که تا حالا در وصف خودم نوشته‌ام.

تو ديگه برنمي‌گردي، آخر قصه همينه

اين خط چند وقت طول کشيده باشد خوب است؟ آن اي‌ميل را من دقيقاً يک هفته‌ي پيش بود که داشتم مي‌فرستادم. تلاشم تحسين‌برانگيز است.

dimanche, juillet 22, 2007

شبانه‌ي بيست و هشتم

مهماني ِ تنهايي گرفته‌ام به صرف شمع و سيگار. موسيقي ِ بزمم کم است، که باباي بچه‌ها خوابيده. دارم بعد ِ عمري، به سر و روي پروژه‌ي مرحومم دستي مي‌کشم، که چه؟ تحويل کتابخانه بدهم که برگ ترخيص‌ام را امضا کنند. اين بيست و چهار ساعت آخر را خيال دارم زندگي کنم.

سفر دلم مي‌خواهد، دور. عزمم جزم است که با آقا داوود سفري هم به افغانستان داشته باشم. (آقا داوود، رئيس جديدم است) در راستاي حرف من به پرويز (رئيس خيلي خيلي سابق)، افغانستان هم شد خارج؟

محيط اون‌جا رو دوست داشتمش. اون پسره -اون‌جا کسي اسمش «اون آقاهه» نيست، همه يا دختره‌ان، يا پسره- با اون يه عالمه ايده‌هاي جديد ِ علمي، همين آقا داوود خودمون با همه‌ي برنامه‌هاش، دوست‌داشتني بود. ديگه اجرا کننده‌ي صرف نيستم. ديگه هيچ‌وقت اجرا کننده‌ي صرف نمي‌شم. مي‌خوام فکر کنم، نمي‌خوام فکر کرده بشم.

خداحافظي بدهکارم، به زهره و اعظم و مريم. پايم به رفتن نمي‌رود، هيچ رقمه.

حالا حکايت، حکايت ِ نوزده سالگي ِ دل‌رباست. اين شب‌هاي دودي را مي‌گويم. چند سال ديگر بايد بگذرد تا تکرار؟

خيال مي‌کرديم ماييم که زندگي مي‌کنيم، نگو که زندگي با جامي نصفه نيمه نشسته روي شکم‌مان. درد مي‌کشيم آقا، درد.

استاد رومن گاري مي‌فرمايند که -با اندکي تلخيص- تراژدي واقعي فاوست اين است که شيطاني وجود ندارد تا روح‌تان را به‌اش بفروشيد.

vendredi, juillet 20, 2007

خواب خنده‌داري ديدم.
خواب ديده‌ام برگشته‌ام آن‌جا براي تسويه‌حساب. حالا چي؟ با مامان رفته‌ام و يک دختر کوچولو، آن‌قدر که هنوز توي بغل مي‌نشيند. خيال مي‌کنم خواهر کوچکم بود، که عجيب است، چون هفده سال دارد.
رفتيم توي اتاق آقايان ِ نيمه‌رئيس. آقاي خ. و آقاي ل. جفت‌شان توي خوابم خودشان بودند. طرز رفتار و حرف زدن‌شان را مي‌گويم. -آقاي خ. حتي سياه پوشيده بود- غير ِ اين که آخر سر آقاي ل. دست‌اش را دراز کرد طرف‌ام، و بعدتر، آقاي خ. هم همين‌طور. که ما آن‌جا از اين عادت‌‌هاي سوسولي نداشتيم. حالا چي‌اش خنده‌دار بود؟ وسط ِ خداحافظي کردن ِ من، يک‌هو دو سه تا دختر خانم سياه‌پوش از لابه‌لاي ميزها به زور خودشان را کشاندند سمت آقاي خ. يکي‌شان دست‌اش را گرفت و گفت: بيا برويم مهرداد. بعد انگار جاي ديگري باشيم، توي اتاق نه ميز بود نه صندلي، همه دورتا دور روي زمين نشسته بوديم. همه گريه مي‌کردند. مامان نشسته بود بغل دستم. ازش پرسيدم اين‌ها براي چه گريه مي‌کنند؟ جواب شنيدم که خميني مرده، و خيلي به زور توي خواب جلوي خنده‌ام را گرفتم.
خواب ديدم شهلا به‌ام گفته آقاي خ. دارد يکي يکي همه را مي‌اندازد بيرون. خواب ديدم گفته ديروز با فرشته تسويه‌حساب کرده‌اند.


من چرا نمي‌نويسم؟ خوب هم مي‌نويسم. روي کاغذ و کي‌بورد هم که نباشد، توي ذهنم همه‌چيز را پست ِ وبلاگي مي‌کنم. پابليش نمي‌شود، نميدانم. همين‌ها که در زيرند، دست کم مال يکي دو هفته پيش بايد باشند. توي يک فايل ِ بي نام و نشان ِ دسکتاپي. موخره‌اش اين که از اول ماه آينده، مي‌روم سر کار، يک جاي بهتر، با آدم‌هاي آدم‌تر.


آقاي ميم، توي يکي از آخر شب‌هايي که نيمه‌خواب‌آلود با پوشه‌ي بايگاني‌هاي شرکت ور مي‌رفتم، (ساعت، نزديک ِ يازده بود) به‌ام نصيحت کرد که اين‌طوري سر کار نمانم. که «شوهرت حالا چيزي نمي‌گويد، ولي يکي دو سال ديگر همين‌ها را چوب مي‌کند و به‌ات سرکوفت مي‌زند که براي خانه و زندگي‌ات کم گذاشتي.»
يک ربع به دوازده که مي‌رسم خانه، از در نيامده بغض مي‌کنم و لب برمي‌چينم و به علي‌رضا مي‌گويم: «ببين، اگه مي‌خواي سرکوفت‌ام بزني، همين حالا بزن که نمونم، دو سال ديگه بخواي بگي، فايده نداره.» گمانم يک کمي هم باهاش قهر مي‌کنم که چرا خيال دارد دو سال ديگر دعوايم کند.


امريکا پسربچه‌ي شيطاني را مي‌ماند که بدقلقي مي‌کند و از دستم درمي‌رود. دو-سه‌تا آخر هفته‌ام صرف‌اش شده و هنوز نصفه‌نيمه است. افريقا با آن حس ملموس‌اش، دو روز و نيم بود و تمام.


صوت خميازه.


از اين داستان ِ گروه ِ فشار خوش‌ام مي‌آيد. تن‌ام يخ مي‌کند. مي‌روم چند دقيقه‌اي دراز مي‌کشم کنارش. لمس دست‌هاش گرم‌ام مي‌کند. دوباره بعد يخ مي‌زنم. خسته مي‌شوم. مي‌خوابم. نمي‌خوابم. شب، سرد است. دست‌هاش، نه.


من مرده‌ي اين سيستم خبررساني ِ آقاي لويزي هستم. هفته‌ي پيش، يک روز مرخصي گرفتم، فرداش بابام زنگ زد که به کارت بچسب، زياد مرخصي نگير که رويت حساب کنند. دي‌روز، آخر ِ شب زنگ مي‌زنم به مامان، ضمن نصيحت مي‌فرمايند که ضعف از خودت نشان نده، گريه نکن... اين هفته من همه‌اش يا توي دست‌شويي بودم يا توي راه‌پله. درس خوبي گرفتم و ديگر استعفا ندادم. ليلا که برگردد، کارشان راه مي‌افتد و ديگر منت‌ام را نمي‌کشند که خر بشوم! من چقدر منتظر آخر ِ شهريورم: I hate there!


دوره‌ي راهنمايي و دبيرستانم پر بود از شب‌هايي که تا صبح مي‌نشستم به کتاب خواندن. لابد صبح‌اش خواب‌آلود مي‌رفتم مدرسه و لابد کلي افه‌ي روشنفکري هم مي‌آمدم که اين کار را کرده‌ام و ظهر هم برمي‌گشتم خانه و مي‌خوابيدم. حالا ديگر نه که کسي تره هم خرد نمي‌کند توي سگ‌دو زدن‌هاي صبح تا شب، سرت را بايد بگذاري و مثل بچه‌ي آدم بخوابي. بي‌خيال ِ کتاب نصفه‌نيمه و ظرف‌هاي نشسته و رخت و لباس‌هاي جمع‌نشده.

دردسر فردام را خوب مي‌دانم. مرد مي‌خواهد که براي سه‌شنبه بليط شيراز گير بياورد. آقاي ميم لابد زودتر نمي‌توانست بگويد. ساعت يک و پنج دقيقه‌ي روز پنج‌شنبه، کاغذش را داد به‌ام. فرزانه رفته بود خانه.


صوت خميازه، صوت خواب. صوت ِ جارو کردن ِ کوچه. صوت خواب پشيمان مي‌شود.


چهار روز بعد


موهايم را مش کرده‌ام. قرمزي‌اش رنگ موهاي کوتاه ِ کوتاه ِ ناتالي پورتمن است توي Closer، اما بلندي و حالتي که دختر آرايش‌گر به‌اش داده، نا‌آشنايي ِ غريبي دارد که با چهره‌ام نمي‌خواند.


آمده‌ام بيرون. هيچ Last shotي از آن‌جا توي ذهنم نمانده. يکي دو صورت ِ متعجب- سعيد بود و فرشته،آقاي ميم و مريم. يکي عصباني- آقاي خ. که داد مي‌زد و من هنوز نفهميده‌ام چرا، و يک صورت، بي‌تفاوت ِ بي‌تفاوت. عجيب بود برام. هيچ چيز نگفت. سرش را هم بلند نکرد. کيفم را برداشتم، کارت زدم و آمدم بيرون. ساعت سه و بيست و يک دقيقه بود.


روز اول، چشم به تلفن ماندم. شهلا زنگ زد. گفت آقاي خ. گفته بروي کارهات را تحويل بدهي. پيغام دادم به‌اش بگويد من هيچ کاري براي تحويل دادن ندارم. اگر مردک دلش يکي را مي‌خواهد که آن‌قدر کار نکند که خسته و بي‌حوصله، حال ِ گفتن و خنديدن تو رويش را نداشته باشد، مفت ِ چنگش. فرشته آن‌جا مانده و بهاره. هيچ برام مهم نيست پشت سرم چه مي‌گويند آن‌جا. آقاي خ. گفت از اتاق ِ من برو بيرون. –فکر کن، چطور به خودش اجازه داده اين‌طور به من بگويد؟- من يک کمي گفته‌اش را تعميم دادم. از اتاق زدم بيرون، کيفم را برداشتم، کارت زدم و آمدم بيرون. ساعت سه و بيست و يک دقيقه بود.


بعد از ماجرا
علي‌رضا خيلي خوش‌حال شد، مامان و بابا نگران، هدا گفت: مرده‌شور ببردشان، لياقت نداشتند. داشتند يا نداشتند؛ من ديگر پرونده‌ي آن جاي لعنتي را توي ذهنم بستم.


زن ِ زندگي
فرشته جان امروز زنگ زد که يک سوال بيخود و من‌درآوردي از من بپرسد. ضمن صحبت‌هاش، گفت يک کسي را آورده‌اند جاي من. صدايم را تا مي‌شد شاد و سرحال کردم و گفتم: خب، خدا را شکر، همه‌اش نگران شما دوتا بودم که آن‌جا چه‌طور مي‌خواهيد کارتان را پيش ببريد.
تکه‌اي به‌اش انداختم ها! يک کمي دلم را خنک کرد. بنا به تفکر بسياري از آن‌ها که شاهد بودند و بسياري از آن‌ها که شاهد نبودند، عصبانيت آقاي خ. برمي‌گردد به اين که فرشته چند دقيقه قبل از من پيشش بوده و چيزي گفته لابد. الله اعلم.


مات بودم. آقاي خ. به نظرم مدير کاملي مي‌آمد. اين حرکت ازش بعيد بود. که سوالي را بپرسد و من بگويم نمي‌دانم، و او يک‌هو داد بزند که يعني چه، اين چه طرز جواب دادن است، من سوال مي‌کنم جواب مي‌خواهم، آره، يا نه. اگر مي‌داني بگو، اگر نمي‌داني از اتاق من برو بيرون. و جوري داد بزند که وقتي مي‌آيم بيرون، همه با تعجب نگاه کنند که چرا آقاي خ. اين‌طوري داد کشيده. هاه. مردک شعورش نرسيد، من مغز خر نخورده‌ام که شب تا صبح آن‌جا جان بکنم و آخر، عوض ِ دستت درد نکند، بيايند اين‌‌طور به‌ام بگويند و من بايستم نگاه کنم. لابد بعدش هم بايد برمي‌گشتم مي‌نشستم پشت ِ ميزم و دوباره روز از نو. اين چه طرزش است؟ من فوق ِ فوقش کارمند ِ زيردست ِ او هستم، نه خدمتکارش، نه بچه‌اش، نه زن‌اش –که تازه با هيچ کدام از مکاتب انساني نمي‌خواند که آدم بي‌بهانه اين‌طوري رفتار کند.


آخي .. يک کمي غر غر کردم حالم آمد سر جاش. واقعاً هيچ چيزي مقل غر غر جلوي بي‌عدالتي دل ِ آدم را خنک نمي‌کند.

فردا


چقدر پراکنده مي‌نويسم. يوهو ... من يک مرغ پرکنده‌ي سرگردانم.

همين امروز: آقا اين مرتيکه چرا اين‌طوري مي‌کند؟ گفته بودم تا ليلا بيايد، ماه به ماه مي‌روم تايم‌شيت‌هاشان را درست مي‌کنم با اين برنامه حضور و غياب. امروز ليلا را کشانده‌اند که به فرشته ياد بدهند. آن هم چي، آقاي خ. گفته. خ ي ل ي شاکي شده‌ام از دستش.

vendredi, juin 01, 2007

‌‌


آبدارچي‌مان تازه ياد گرفته وقتي کاري مي‌کنم، پشت سرم، خطاب به بقيه، اما جوري که من هم بشنوم، بگويد: خانم فلاني اين کار را نمي‌کرد، يا: خانم فلاني از ماه آينده مي‌آيد سر ِ کار. جوري که من حساب کار بيايد دست‌ام. و توي اين سگ‌دو زدن‌ها و تا هشت- هشت و نيم ِ شب سر ِ کار بودن، راستي که زور دارد.


به در و همسايه قول داده‌ام شرح کامل آن خانمي را بنويسم که آمد خانه‌مان را دستمال کشيد و رفت. خانم عين (من هيچ‌کجا با اسم کوچک‌اش مواجه نشدم) را يکي از دوست‌هاي علي‌رضا معرفي کرد. سفارش کرده بود: زياد باهاش حرف نزنيد، که سرتان را مي‌برد. ما حرفي نزديم. –من را که مي‌گذاشت، همان دو سه کلمه را هم نمي‌گفتم- خودش جبران کرد. تا رسيد گفت: من ناهار نخورده‌ام ها، ساعت يازده و نيم از خانه راه‌افتاده‌ام. ( يک و نيم رسيد خانه‌ي ما) بعد شروع کرد مبل و ميز و صندلي را ترق-تروق به هم کوبيدن تا جابه‌جا کند و دستمال بکشد و هي حرف مي‌زد. عمده حرف‌اش هم اين بود که خانه‌ي باباي شيدا، اين‌جور؛ خانه‌ي خود ِ شيدا، آن‌جور؛ مامان شيدا خيلي خوش سليقه است؛ شيدا خيلي تميز است، من را قبول ندارد و خودش خانه‌اش را تميز مي‌کند؛ شيدا چه اجاق‌گازي دارد (اين را وقتي گفت که ايستاده بود بالاي سر اجاق گاز ِ ايندزيت نازنينم که تنها تکه اثاثي است توي خريدهاي مامان‌ام که تصادفاً خوب از آب درآمده)؛ من هم يک گوشه داشتم براش ناهار درست مي‌کردم. خانم با اسفنج ظرف‌شويي‌ام زمين را شست و با دست‌کش‌هاي آشپزخانه، دست‌شويي را. براي هر کاري يک جنس دستمال مي‌خواست و فقط از پودر رختشويي شوما براي زمين‌شستن استفاده مي‌کرد. من دو تا از حرف‌هاش را آن روز جدي نگرفتم، که اگر گرفته بودم بايد همان موقع مي‌فرستادم‌اش برود. يکي اين که گفت شيدا تميز کردن ِ من را قبول ندارد، که اين حکماً يعني يک جاي کار مي‌لنگد. يکي هم حرفي که سر ِ ناهار زد. داشتم با علي‌رضا حرف مي‌زدم در مورد اين که چه چيزهايي را لازم است دور بياندازيم که خودش را انداخت وسط –من اصلاً نمي‌خواستم با هم ناهار بخوريم، نه اين که عارم بشود، خوش‌ام نمي‌آد با آدمي که سنخيتي با هم نداريم و حرف هم ندارم که باش بزنم، دور يک سفره بنشينم.حيف، وقت ِ سفره انداختن، از علي‌رضا پرسيدم: تو ناهار نمي‌خوردي ديگر؟ گفت: چرا، بدم نمي‌آيد!- آره، خودش را انداخت وسط که من هيچ چيزي را دلم نمي‌آيد دور بياندازم.
بعد که رفت، سرکي توي دست‌شويي کشيدم. ديدم تا بالاي ديوار را با شلنگ خيس کرده و کاغد توالت پر ِ آب است. گفتم لابد چشم‌اش نديده. شب ديديم مودم درست کار نمي‌کند. –ميز کامپيوتر و جاکفشي را با اين استدلال جابه‌جا کرد که: اين‌‌طوري خانه‌تان دل‌بازتر مي‌شود- فرداش، کاملاً از کار افتاد. اما اين‌ها البته دخلي به من نداشت که وقت نمي‌کنم پاي کامپيوتر بنشينم و فقط تا رفت، جاکفشي را کشان‌کشان برگرداندم سر جاي اول‌اش. فاجعه، صبح شنبه معلوم شد. اما قبل از آن بايد تاريخ‌چه‌ي برس موي هاني را مرور کنيم.
برس کهنه‌ي هاني را علي‌رضا اشتباهي قاطي لوازم آرايش من آورد اين‌جا. دفعه‌ي بعد که رفتيم ديدن‌اش و من تا لحظه‌ي آخر يادم مانده بود بايد برس‌اش را ببرم، ديدم يکي نو خريده. آن را انداختم توي سطل زباله‌ي اتاق‌خواب؛ که ديگر چي توش بود؟ دستمال‌مرطوب‌هاي پاک‌کننده‌ي آرايش و روکش‌هاي کاندوم و پنبه‌هاي الکل‌زده و تک و توک دستمال کاغذي ِ مستعمل. صبح ِ شنبه، من داشتم تند تند آرايش مي‌کردم که ديدم يک جاي کار مي‌لنگد. خانم دل‌اش نيامده برس کهنه را بياندازد دور، از لاي زباله‌ها درآورده و به ابتکار خودش، گذاشته بود توي جامدادي روميزي ِ فانتزي ِ آبي‌رنگي که هدا عيد ِ سه-چهار سال پيش به‌‌ام عيدي داده بود و من توش برس ِ گرد، سوهان ناخن، موچين، فرمژه و چندتا چيز استرليزه‌ي ديگر نگه مي‌دارم. تا ديروقت ِ شب که آمدم خانه، علي‌رضا نگفت که دوتا زيربشقابي ِ زشتي را که ظهر ِ جمعه جلوي خودش انداخته بودم دور، برداشته و شسته يا نشسته –خدا عالم است!- گذاشته توي آب‌چکان ِ بالاي ظرف‌شويي. عماد بعدها گفت: اخلاق‌اش همينه. منتها من يک سوال دارم. نمي‌شد اخلاق و رفتارش را زودتر براي ما تشريح کنند؟!


داريم مي‌رويم ماحصل. حالا ماحصل ِ چي، من درست نمي‌دانم. اولين سفر ِ دونفري‌مان بعد از ازدواج –اگر سفر ِ برگشت به تهران را در نظر نياوريم. به يکي گفتم: عروسي‌مان در سفر بود. بعد ديدم، نه. انگار زندگي‌مان در سفر است. گرگان داريم مي‌رويم. يک جايي که شمال باشد، اما نه آن‌قدر شمال، که شلوغ. پدرم درآمد ديروز که کارهاي شرکت را جمع و جور کردم. چه حالي داد بغل‌دست‌ام روي ميز، خالي ِ خالي شد. نه از گزارش‌هاي نوسازي مدارس چيزي ماند (دادم خودشان انجام بدهند)، نه از برگه ماموريت‌ها و کپي بليط‌هاشان.


اين که من تازگي‌ها به هيچ چيز ِ زندگي‌ام نمي‌رسم، دخلي به ازدواج کردن ندارد، کار دارد شيره‌ام را مي‌مکد. چيزي ازم نمانده. به فرشته آن روز يک حرفي زدم که خودم کيف کردم. آقاي لويزي (آقاي لويزي، اسم‌اش اين نيست، اين، اسم ِ مستعارش است: Lavizi) ساعت هفت ِ شبي که بهاره طبق معمول ساعت پنج‌اش خداحافظي کرده و رفته بود، يک نامه نوشت. به فرشته که گفت انجام بدهد، فرشته رک و راست درآمد که من کلي کار دارم و مانده‌ام براي کارهاي فلاني و نمي‌رسم و چرا خانم ِ فلاني حق دارد زود برود؟ آقاي لويزي داخلي ِ من را گرفت، گفت بروم پيشش و نامه را داد دستم‌ام که: زحمت‌اش را بکشيد. من آمدم بيرون. ناخن‌هام را داشتم مي‌کردم توي گوشت ِ دست‌ام. فرشته پرسيد: چرا قبول کردي؟ جواب دادم: براي اين که نمي‌خواهم فردا بابام زنگ بزند که: چرا کارهاي آقاي لويزي را انجام نمي‌دهي. و اين –با يک کمي اغراق- عين حقيقت است. هفته‌ي پيش، من استعفا دادم. قبول که نکردند، هيچ؛ تا دو سه روز بايد جواب تلفن‌هاي هدا و آقاي ميم را مي‌دادم و نصيحت‌هاي بابا و دعواهاي مامان را مي‌شنيدم. خلاصه که آمده دست‌ام. از اين به بعد، خبرهاي زندگي‌ام را به آقاي لويزي مي‌گويم، او زحمت مي‌کشد مي‌گذارد کف ِ دست ِ مامان، بابا، و باقي ِ اعضاي خانواده. اخبار ِ سري در اولويتند.


بعد از تحرير: من، باز از وقت ِ چمدان‌بستن‌ام زده‌ام براي وبلاگ‌نويسي. اين که آدم سر ِ کار، نه ADSLِ مفت دم ِ دست‌اش باشد، نه وقت ِ استفاده از آن، عذاب ِ اليمي است.

samedi, mai 12, 2007



يه اصل اساسي قديمي هست که هيچي به اندازه وبلاگ نوشتن شب ِ امتحان حال نمي‌ده، مخصوصاً وقتي بيش ‌تر ِ درس مونده. توضيح اين که من فردا تا ظهر بايد چهارتا گزارش رو تحويل بدم.



اول- ما عروسي کرديم. من واقعاً چيز بيش‌تري براي گفتن ندارم. اتفاق ِ معمولي و کم ‌اهميتي بود. گاهي پيش مياد.



دوم- از شوخي گذشته، راستش من انتظار مراسم ِ هيجان‌ انگيزتري رو داشتم. نچسبيد.



سوم- کيبورد خونه‌ ي جديد (خونه‌ي علي‌ رضاايناي سابق) اصولاً دوست‌داشتني نيست. به جاي اين که مثل آدم تايپ کني ي، بايد شيفت ايکس بگيري و امکان نداره پ رو فشار بدي و ÷ نشونت نده. مي ‌فرمايند کي‌بورد استاندارده.



چهارم- فعلاً مشغول آت و آشغال خريدن براي خونه‌ايم. يه تابلو براي بالاي شومينه و يه لوستر واسه اتاق‌خواب و يه مجسمه واسه اتاق پذيرايي. ناهارخوري هم نداريم، با اين وضعيت، يافت‌آباد نمي‌طلبه که بريم. هفته‌ي پيش جز پنج‌شنبه، من هيچ روزي زودتر از هشت ِ شب خونه نبوده‌م.



پنجم- ديروز رفتيم نمايشگاه ديد و بازديد! سعيد اومده بود و يه سري هم زدم غرفه‌ي انتشارات. رکوردي بود توي زندگي‌ام، نيم ساعت نشد که زديم بيرون، با يه کتاب که اعظم داده بود و يه پوستر که سعيد از کيسه‌ي رفيق ِ حزبي‌اش داد به علي‌رضا. خجالت نمي‌کشه بچه!



ششم- البته ما يک يورش اوليه هم داشتيم به نمايشگاه، روز اول که هنوز ساندويچ‌فروشي‌ها راه نيفتاده بودند. اين «کتاب مستطاب آشپزي» را ابتياع نموده بوديم با چند قلم چيز بي‌اهميت ديگر. بطلبد، امروز هم سرکي مي‌کشيم. هر چند شاپور جان شرکت تشريف مي‌آورند و فاتحه‌مان خوانده است.



هفتم- در ده سال آينده نوع وبلاگ‌نويسي‌ام رو مجسم مي‌کنم: علي‌رضا جان، برگشتن سر ِ راه نون بگير يا شير تموم شده، شام مهمون داريم يا حتي منت‌کشي نکن، آشتي نمي‌کنم که ما هم دعوا مي‌کنيم، اصولاً دعواهاي ما فلفليه که دهن آدم رو سرويس مي‌کنه.



خوش‌بختم.

lundi, avril 23, 2007

نمي‌کِشم. مي‌کِشندم.
پاي ِ چشم‌هاي ِ روح‌ام گود افتاده است.

mardi, avril 03, 2007

الف.
قبل از رفتن، توی تمام کابینت‌ها گشتم و کارد میوه‌خوری ِ دسته‌سفیدی رو که دفعه‌ی پیش مامان علی‌رضا برامون گذاشته بود، پیدا نکردم. سوار ماشبن که شدیم، مثه دفعه‌ی قبل ناهار ِ دیروقت رو خوردیم و چرت زدیم. وقتی رسیدیم، می‌گفتن برف می‌اومده. باورم نمی‌شد من. یکی دو ساعت بعد، دوباره شروع شد: شدید و یک دست و سفید. انگار یک کسی بالش پر بتکاند. دیفالت ِ ذهنی ِ من به هم ریخت که سیزده نرسیده، باید کولرها رو روشن کرد. از کنار هم خبری نبود ضمناً. آب و هوا بدطور عوض شده.


ب.
خدایی اگه احمدی‌نژاد نبود و جنگی اتفاق نمی‌افتاد، توی عید دیدنی‌ها چی می‌گفتن؟ من خیلی زور زدم تا با مهین ِ هفده‌ساله موضوعی پیدا کنم که به سن و سال و علایق خودمون بیاد. شد درس و کنکور. مملکتی داریم.


پ.
من همین‌جا اعلام می‌نمایم که این آرایشگاهه به دلم نیست، از مدل تاج خوش‌ام نیومد و چشم‌ام آب نمی‌خوره دسته‌گلی که انتخاب کرده‌ام، مثه مدل ژورنالش دربیاد. دردسر تالار هم که حدیث ِ مفصلی بود که من هنوز سرش حرص می‌خورم. عکاسی ِ مونولوگ‌گیر هم که پیدا نکردیم تو مملکت همدان. خدا آخر عاقبت‌مون رو به خیر کنه. فعلاً بشینم پارچه‌هامو زیر و رو کنم چند دست لباس بدم بدوزن که این حنابندونه قطعی شد و یه بوهایی هم از پاتختی و این مسخره‌بازی‌ها میاد. بابای علی‌رضا که رسماً ابراز علاقه کرد که مراسم تو مایه‌های هفت‌شبانه‌روز بزن و بکوب باشه. من شخصاً عاشق عروسی‌هایی هستم که دخلی به خود آدم نداشته باشند. با اون دردسری که سر ِ بله گفتن ِ من –در همان مرتبه‌ی اول- به پا شد، لال بشم اگه پا شم برقصم. چه معنی داره عروس ِ پاچه دریده؟ باید خانم باشم و سنگین رنگین بشینم آبغوره بگیرم که دارم از خونه‌ی بابام اینا می‌رم.


ت.
عروس گل‌مان ابراز علاقه کرده بیاید جهاز من را بچیند. به خودم که گفت، گفتم که ای بابا، ما از این مراسم نداریم، فک و فامیل ِ هیچ‌کداممان که نیستند و وسایل را کم‌کم می‌خریم می‌چینیم دیگر. بعد ظاهراً به خانواده تمایل فرمودند و مامان در این زمینه‌ها دستور اکید فرمودند که لابد عروس گل بیاید دور و بر اجاق گاز خارجی و سرویس‌خواب ِ فلان و قاشق‌چنگال ِ بیسار، به‌به و چه‌چه کند. مانده‌ایم از همین حالا که چه‌طور دمش را بچینیم.


ث.
این وسط، دست‌تنها بودن خیلی اذیت می‌کنه. شدید اذیت می‌کنه. از شرکت که مرخصی ترجیح می‌دم نگیرم، از دفتر که کار اینقدر هست که هر چی دودوتا چهارتا می‌کنم، می‌بینم نامردیه نرم، از این طرف کلی کار هست، کلی خرید هست، کلی کار شخصی هست و کلی برنامه که باید همه رو درنظر داشت و هی تکرار کرد که نکنه اون وسط یه چیزی از قلم بیافته. حالا خوبه جریان همدانه و کلی از دردسرای مهمون‌داری و اینا –با نامردی ِ تمام- هوار شده سر ِ خونواده‌ی علی‌رضا. حالا شرمندگی ِ این که به خاطر تو این همه آدم توی دردسر و خرج می‌افتن به کنار، من هی می‌ترسم این وسط بالاخره یه چیزی پیدا بشه که درست از آب درنیاد. به سلامتی کارت هم نسبتاً کم میاد!


ج.
یه چیزایی هست که تنهایی ازم برنمیاد. خیاط سراغ ندارم این‌جا. –می‌ترسم آخرش مجبور بشم که از عروس گل‌مون بپرسم!!- نمی‌دونم کجا برم برای لیزر. اصلاً نمی‌دونم الان چی مده برای لباس، همین پارچه صورتیه خوبه یا حتماً باید برم سبز بگیرم، به حرف آرایشگره گوش بدم که گفت موهات این‌جوری قشنگه، رنگ نمی‌خواد؛ یا مادر علی‌رضا رو در نظر داشته باشم که یه جوری چپکی نگاه کرد که: موهاتو نمی‌خوای رنگ کنی؟ خیلی مشکیه. نمی‌دونم از بچه‌های شرکت به کیا باید کارت دعوت بدم. الان برداشته‌م اس‌ام‌اس بزنم به تارا که: خیاط سراغ داری؟ یهو می‌بینم ساعت یکه. همین‌جوری هی وقت می‌گذره و من تنهایی هی گیج‌تر می‌شم. امروزم قد ِ گاو آت و آشغال خورده‌ام و مامان باز زنگ زده که نبینم چیزی بخوری. آه ای یقین گم‌شده ... ! اینا قشنگ بحثای دخترونه است. علی‌رضا به مد همون‌قدر علاقه نشون می‌ده که من به سبزی ِ آش ِ کبری خانوم.


چ.
تایپ عقبه. خیلی هم عقبه. دست نمی‌شورم، نمی‌تونم که بشورم. کم‌کم جلو می‌ره و انگشت‌هام درد می‌گیرن و درد می‌گیرن. جمعه سال ِ بابکه. دلم اون پارچه ساتن قرمزه رو می‌خواد با آرایش ِ ملایم ِ عروس سرا. عصبی‌ام. می‌ترسم. بر که می‌گشتیم، سرک کشیدم توی بسته‌ی خوراکی‌هایی که مامان علی‌رضا گذاشته برامون. سیب هم بود با پرتقال، با یک کارد ِ میوه‌خوری ِ دسته‌سفید.

jeudi, mars 29, 2007

دیروز هر چی حساب کردم، نتیجه نگرفتم که فرشته بودن‌اش به‌تر بود، یا نبودن‌اش.
ششم، روز اولی بود که بعد از تعطیلات رفتم سر کار. لیلا بود و با هم کارها را ردیف کردیم. (آن‌جا یک‌کمی گنده‌تر از جاهایی است که قبلاً درشان کار کرده‌ام و هنوز خوب ِ خوب به همه‌چیز وارد نیستم که بتوانم آن‌طور که آقای لام انتظار دارد، وقتی لیلا رفت مرخصی زایمان، بتوانم جایش را بگیرم و لیدر همکارهای خودمان بشوم. اما -تعریف از خود نباشد!- تا همین‌جاش هم خوب آمده‌ایم و آقای لامی که روز مصاحبه به من گفته بود «دیگر همه‌ی خبرها را می‌بری اهواز»، خودش هر دفعه که می‌رود، کلی از من پیش علی و هدا تعریف می‌کند.) آن روز، یک و نیم کار را ول کردیم رفتیم ختم یکی از بستگان شاپور که جوان ِ بیست و چندساله‌ای بود که توی تعطبلات ماشین به‌اش زده بود. -هنوز کشف نکرده‌ایم چه‌طور و لیلا جان خیلی به این مسئله مشکوک است و خیال دارد ته‌وتوش را در بیاورد!- من از پنج شش سالگی ختم نرفته‌ام و اصلاً تا حالا از این ختم سوسولی‌ها ندیده بودم و کلی همه‌چیز برایم فان بود.دو و نیم-سه هم بلند شدیم رفتیم. روز دوم، گمانم قرار بود فرشته بیاید، اما نیامد*. دست‌تنها بودم و یک‌کمی بهم سخت گذشت، اما راستش بهاره و فرشته جفت‌شان پرحرف‌اند و اگر بودند نمی‌گذاشتند به کارهام برسم. مدل پرحرفی‌شان هم فرق می‌کند. بهاره اهل آه و ناله است و فرشته، از خود تعریف کردن. گمانم خیال‌اش آمده خیلی برای من مهم است که توی تعطیلات چه ورزشی می‌کرده و چی می‌پوشیده و چقدر به حمام رفتن علاقه دارد. پرت افتادم. روز دوم کلی کار داشتم و ناهار هم نخوردم. راستش لیدر یک میز شاپور بود و لیدر میز دیگر، آقای لام. من با جفت‌شان رودربایستی دارم، کار را بهانه کردم نرفتم ناهار و بعد برای خودم ته ِ یک پاکت شیر را درآوردم. یک‌ربط‌هایی هم داشت به این که مامان توی تعطیلات خودش را کشت بس‌که توی سر ِ مال (!) زد و هی چپ رفت، راست رفت، گفت خیلی چاقی!امروز فرشته آمده بود. از هفت ساعت و نیمی که توی شرکت بود، لااقل پنج ساعت با تلفن حرف زد و دو ساعت هم شاپور فرستادش جایی پی ِ کاری. سر ناهار هم تلفن را ول نکرد و تازه بعد از ناهار بود که نشست برای من و نگین به تعریف کردن که چی شده و چه‌طور بوده. من دیرتر از جفت‌شان رفتم و زودتر پا شدم. وقتی آمدم که بروم، فرشته گفت: زود نرو، ما هم مجبور می‌شویم بلند شویم برویم پشت میزمان کار کنیم. مامان یک عبارت عربی انداخته روی زبان‌مان که املایش را نمی‌دانم، اما معناش باد ِ صداداری است که از معده خارج می‌شود و من تا مدت‌ها خیال می‌کردم «ارواح عمه‌ات» معنی می‌دهد. این عبارت را ته ِ دل‌ام حواله‌اش دادم و با لبخند شیرینی به‌اش گفتم که خیلی کار دارم و باید به‌شان برسم.
حالا باز سر ِ صبح شده و این دفعه ظهر می‌رویم همدان و باز یک عالمه عیدی ِ کادو نشده روی دستم مانده، به علاوه‌ی یک وقت آرایشگاه و سه چهار قلم خرید. بدوم به‌شان برسم. از این دویدن‌ها، خوب حس ِ زندگی به‌ام دست می‌دهد.

نیامدن فرشته‌جان دلیل ساده‌ای داشت که خودم کشف کردم. پنج‌شنبه‌ها، کار تا دوازده و نیم است و فرشته‌جان ترجیح دادند عوض ِ سه‌شنبه و چهارشنبه، چهارشنبه و پنج‌شنبه بیایند. الله اعلم!

mardi, mars 20, 2007

در توصیف situation همین قدر عرض کنم که بعد ِ دو ساعت و اندی بیدارباش به صرف کادوپیچ نمودن مقادیر معتنابهی عیدی‌جات از قبیل کتاب و لباس و عروسک و پازل و دو قواره منسوجات؛ و نیز به‌قاعده نمودن ِ صد و پانزده عدد کارت عروسی، کاسه‌ای کنسرو ِ لوبیا و قارچ ِ نیم‌گرم روی زانوی‌مان نهاده، و با نان می‌لمبانیم. –البته این صد و پانزده عدد کارت، سوای آن پانزده عدد اسپشال سورپرایزمان می‌باشد که مخصوص رفقای نزدیک و هم‌دل است.-
در این یکی دو ماه اخیر، زندگی سگی ِ کارمندی ِ خسته کننده‌ای داشتیم که از سر ِ صبح تا بوق ِ سگ، وقت نفس‌‌کشیدن به‌مان نمی‌داد. محض ِ جیب‌مان، صبح‌ها توی شرکت شاپورجان‌این‌ها –که شاپور خودش خیلی ماه است، اما پرویز نمی‌شود-، و محض ِ دل‌مان بعضی عصرها توی دفتر اعظم‌جان‌این‌ها چرخ می‌زنیم. این مسئله، البته خیلی از نظر روابط اجتماعی برای‌مان مفید است، اما تاثیر شگرفتی نیز بر پیشرفت‌مان نهاده و ما مدت‌هاست کتاب ِ حسابی نخوانده، و وقت برای دیدن این‌همه فیلم ِ حسابی که توی دست و پامان ریخته، نداریم.
این پسر گوگولی ِ ما هم آن بغل خوابیده، ما هی قیلی‌ویلی می‌رویم که برویم با ناز و نوازش بیدارش کنیم، که هی خواب‌آلود و خمار التماس کند برای مجال خواب ِ بیش‌تر. خواب‌شان را بخوریم! خیلی ملوس می‌باشند در این حالت.
برویم پی کارمان، امروز یک خرید واجب داریم –یک‌قلم سوقاتی از قلم افتاده-، به دفتر باید دو سه ساعتی سر بزنیم و ناهار هم مهمان داریم. خدا عالم است که کدام‌شان را خواهیم پیچاند!

dimanche, janvier 21, 2007

سه روزه پام رو از خونه بیرون نذاشته‌ام و نمی‌دونم چند روزه حمام نکرده‌ام. موهام ژولیده‌س و اتاقم نامرتب. کاره هنوز جور نشده و بعید می‌دونم که بشه. تلفن خونه خرابه، کلیدهای یک و چهار و هفت‌اش کار نمی‌کنه. گوشی رو بیش‌تر ِ وقت‌ها خاموش می‌کنم که بابا هی زنگ نزنه بپرسه کی برمی‌گردی. پای چشم‌هام سیاه شده و از عقد به این‌ور، آرایش‌گاه نرفته‌ام.

دیروز یه ماه شد.
تاپ و توپ زدن ِ یه ماه پیش ِ دل‌ام، خوب یادمه. هفت صبح بیدار شدن بعد ِ یه چرت ِ سه ساعته رو یادمه و تا ته ِ عمرم هم فک کنم خجالت ِ این یادم نره که با پلیور گنده‌هه و شلوار و صورت ِ نشسته رفتم پایین و مامان و بابا و زن‌عمو و برادرا و پسرعموش رو دیدم که تازه رسیده بودن. یادم نمی‌ره تند تند صبحونه حاضر کردن و پی ِ تاج و سفره و خرید ِ کم و کسری‌ها رفتن و تند تند ناهار کشیدن و تند تند آرایشگاه رفتن و تند تند عکس گرفتن و لایی کشیدن سیامک که به موقع ما رو برسونه محضر و همه چیز که انگار افتاده بود روی ِ دور ِ تند ِ تند ِ تند، که انگار تنها لحظه‌های کش‌دار و تموم نشدنی ِ اون روز، وقتی بود که ما دوتا نشسته بودیم توی محضر، پای سفره، و سیگار کشیدن ِ انگار قایمکی عاقد رو تماشا می‌کردیم.

یه چیزی هست که هنوز کسی نفهمیده. که توی شلوغ پلوغی ِ قبل از جشن، لباس‌ام رو کمک کرد بپوشم و فک کن، اون وقتی که داشت یقه‌ی لباسم رو می‌بست مامان در نزده اومد توی اتاق و فک کن فقط یه دقیقه زودتر از راه رسیده بود و همه‌ی استرسی که family اون وسط وارد کردن: مامان و بابا و د.ب. با همه‌ی اون relationshipهای لعنتی که نمی‌شه زیرشون زد. با همه‌ی اون سبک‌باری ِ عمیقی که وقتی بابام توی اوج عصبانیت‌اش به‌اش گفت یه خونه آماده کن و دست زن‌ات رو بگیر ببر، حس کردم و یه عالمه نقشه‌ای که توی دل‌ام کشیدم برای یه زندگی کوچولوی دو نفره و صبح ِ فردا که بابا حرف‌اش یادش رفت. عصر بود که دی‌روز شروع کردم به بازشمردن ِ لحظه‌ها؟ چهار و نیم بود که از آرایشگاه داشتیم می‌رفتیم خونه و توی ماشین ناخن مصنوعی‌هام رو می‌چسبوندم و لابد پنج نشده بود هنوز، یا یه کم از پنج گذشته بود که لباس‌ام رو تنم کرد و من همه‌اش مواظب بودم ناخن‌هام نیافته و تا آخر ِ شب اما یکی یکی افتادن. هفت و نیم بود که به‌ام گفت یک ماه شده و دیگه نشسته بودیم توی محضر منتظر ِ بقیه. دل‌ام طاقت ِ بیش‌تر از هشت رو نیورد. عاقد که شروع کرد به خطبه خوندن، رفتم بخوابم. دو بود که از خواب پریدم. یادم مونده بود که جشن تموم شده، لباس‌ام رو عوض کردم، همه خوابیده‌ان و علی‌رضا بعد از یه گفت‌و‌گوی ملایم ِ نیم ساعته، داره توی آشپزخونه با من شام می‌خوره.
فردا شب با بابا دعوا داشتیم که چرا جلوی family، شب‌ها توی اتاق ِ من می‌خوابه. حالا می‌خواد در باز باشه و تخت‌خواب‌اش جدا.

دل‌ام می‌خواد آدم‌برفی درست کنم.

سی روز پیش، با سی و یک روز پیش، با چهل و هشت روز پیش، هیچ فرقی نداره. خاطره اگه بخواد بمونه، می‌مونه. هنوز پاک نشده حتماً که این شکسته‌های ته ِ دل‌ام هنوز می‌خراشن و می‌خراشن و می‌خراشن و من هیچ کاری نمی‌کنم. نمی‌تونم بکنم. سر ِ همه‌ی این دردسرها بود که هیچی برام نموند، هیچی به جز یه توده گوشت ِ له شده، بین فشارهای new family و old family و همه‌ی فشارهای ذهنی ِخودم. بین بابام که هنوز و همیشه منو یه کسی می‌بینه بدون توانایی تصمیم گیری و مامان که فک می‌کنه من سنت‌شکن‌ام که بالاخره آبروی خانواده رو با این کارهام –اگر که تا حالا نبرده باشم- می‌برم و علی‌رضا که تقریباً به زور می‌خواد به من اعتماد به نفس بده که خودم باشم و خودم که این وسط گیج می‌زنم.

حال‌ام خوش نیست گمونم. جور نشدن ِ کار و یه عالمه contact عقب افتاده –از تماس‌های تلفنی گرفته تا قرار ملاقات‌های از قبل تعیین شده- و این گوشه نشینی که وادارم می‌کنه تموم ِ روز و تموم ِ شب توی اتاق دراز بکشم و فک کنم همه‌ی اینا سه ماه و نیم دیگه تموم می‌شه، بعد از یه جشن ِ فرمالیته و بعدش چی می‌شه مگه تکلیف ِ اون همه نقشه‌ای که خیلی قبل‌تر کشیده بودم واسه آینده‌ی خودم و همه‌ی اون جاه‌طلبی‌ها و ...
چی دارم می‌گم؟ توی ذهن‌ام بود که بیام بنویسم خونه گرفتیم و تعریف کنم با همه‌ی جزئیات.


خونه گرفتیم.

samedi, janvier 13, 2007

بعد ِ پنج دقیقه خنده و غش و ضعف توی بغل ِ آقای سکس پارتنر*، می‌گم: عجب پستی می‌شه.

این مدت به شدت مشغول پاگشا نمودن ِ خودمان بودیم. یک شب تشریف بردیم خانه‌ی مجردی ِ سید، یک شب توی کافه پاییز، دو تا از رفقا را -که آقای سکس پارتنر بنا به مقتضیات استراتژیکی نام‌شان را سانسور فرمودند- دیدیم و امشب هم تشریف بردیم منزل ِ خاله‌ی آقای سکس‌پارتنر، مهمانی ِ شام.

آقا این قوم ِ شوهر .. [نه خب، خدایی این‌ها را ننویسیم به‌تر است!] طفلی‌ها کلی سنگ تمام گذاشتند، یک عالمه هم غذا به خوردمان دادند که توی این رژیم‌بازی** کلی چسبید. ما هم تریپ ِ دختر ِ خانه‌دار و عروس ِ گل و این‌ها، کلی ظرف شستیم و خجالت‌شان دادیم طفلی‌ها را. بزرگ‌واری است دیگر، چه می‌شود کرد!

حالا، میهمانی به خوبی و خوشی دارد تمام می‌شود و من ایستاده‌ام که بروم پالتوم را بپوشم و جیم بشویم، دختر وسطی ِ خانواده طی
ِ یکی از تعارفات ِ تمام نشدنی، فرمودند: کلی هم زحمت کشیدی سمیه جان*** .. !
آقا آن بنده‌خدا هی سرخ و سفید شد، هی سرخ و سفید شد، من هم -مرده‌شور ببردم- یک خاصیت مزخرفی دارم که برای عدم انفجار از شدت ِ خنده، قیافه‌ام می‌شود عینهو سگ ِ در ِ جهنم. علی‌رضا چشم و ابرو آمد به‌اش که عیبی ندارد و من هم رفتم توی اتاق و بعدش آمدیم خانه. آقا بگذریم از برخی مسائل، به خیر و خوشی و شنگولی و منگولی و حبه‌ی انگوری، خیلی رمانتیک توی گل و شل ِ ناشی از برف، کمی از نصفه شب گذشته، آمدیم خانه. سه دقیقه نشده خاله جان زنگ زدند باز عذرخواهی و این‌ها. آقا، ضمناً یک برنامه بریزید این تعارفات ِ کوفتی را از فارسی حذف کنند. خب ما محض ِ عواطف ِ نوستالژیک ِ خانه و خانواده، ظرف شستیم و کلی هم به‌مان خوش گذشت. کدام بی‌کاری باب کرده که من نیم ساعت بابت شام و پذیرایی تشکر کنم و خاله جان یک ساعت عذرخواهی بابت ِ بد گذشتن و زحمت کشیدن و سایر ِ غذایا****؟

* ایشان مجدداً به این لقب نائل آمده‌اند و از آنجا که باقی ِ صفت‌های گومبولی از قبیل آقای همسر و عزیز ِ دل و ناناز و جیگر و مانند این‌ها، پیش از این توسط وبلاگ‌نویسان محترم استعمال گردیده‌اند، و با توجه به این نکته که ما خیلی خاص می‌باشیم، تصمیم اتخاذ نموده‌ایم که به استعمال همین صفت در قبال ایشان ادامه دهیم.

** در وصف رژیم‌بازی و جدیت ِ آن، همین قدر عرض می‌نماییم که توی کافه نشینی ِ آن شب، یک لیوان شیر ِ سرد بیش‌تر میل نفرمودیم.

*** سمیه جان، نامزد قبلی ِ آقای سکس پارتنر می‌بودند.

**** در نسخه‌ی دهلی، قضایا آمده، منتها به دلیل ِ پرخوری، کلام ِ مزبور، دل‌نشین‌تر می‌آید.

پ.ن. با ممارست ِ تمام، توصیه‌ای را که آذر جان طی ِ یک ای‌میل ِ خصوصی فرمودند، به مرحله‌ی اجرا گذارده‌ایم، قربتاً الی الله.

lundi, janvier 08, 2007

خوابم نمي‌بره. قشنگ دارم مي‌شمارم لحظه‌ها رو که سرک بکشم از لابه‌لاي جمعيت و ببينم‌اش که ايستاده دم ِ خروجي و هي خدا خدا کنم که چمدونم زودتر بياد که برم بغل‌اش کنم توي شلوغي.


سوال بی‌خودی پرسیدم ازش: «چرا مي‌نويسي؟»
جواب ِ دندان‌شکني مي‌ده: «کرم دارم»


اين جوجه‌ها خدا شده‌ن.
سر ِ شام، يکي‌شون مي‌گه: «برو از آقلمه غذا بيار»
اون يکي با اعتماد به نفس مي‌گه: «آقلمه نه، قاقلمه» و تکرار مي‌کنه: «قاق .. لمه»
اولي هم تکرار مي‌کنه و خوش‌حاله که يه کلمه‌ي جديد ياد گرفته!


من ممنونم،
منتها من نفهميدم قضيه‌ي شام چيه
کسي قراره شام بده؟
من و علي‌رضا هم ميايم حتماً.


حسين گوشي رو برداشت
شديداً دوست دارم اين بشر رو
چهار کلمه هم در مجموع حرف نزده‌م باهاش ها
ولي اون آرامش ِ چهره‌اش رو دوست دارم


جاده‌ي تارام هم نيست
امروز نبودن‌ش رو ديدم.


يه چمدون پر کردم
بعد ديدم انگار که نه انگار
هنوز اتاق پره


گوشي‌ام رو فروختم.
يه چيزي‌ام انگار کمه الان
دوست‌ش داشتم، زياد.
الانم يا شکلات مي‌گيرم، يا دبليو نه‌صد و پنجاه
ولي ديگه هيچ وقت
هيچ وقت
دبليو هشتصد نمي‌گيرم

مي‌گم که
يه چيزي‌ام انگار کمه
يه چيزي که بوده
يه چيزي که نيست.


سردمه.


کلي از عواطف زنونه‌م ارضاء شده
يه عالمه لباس خريدم اين دم ِ آخري.


شايد بتونم همه‌ي وسايلم رو ببرم
ولي يه چيزايي جا مي‌مونه
باريکه‌ي نور ِ اتاق ِ چهار نفري
تخت‌خواب دوطبقه‌هاي قديمي
درددل‌هاي آخر شب
ترس ِ اولين قاعدگي
کز کردن زير پتو
اولين عشق
دومين عشق
سومين ...
هان؟ نه!


چي شد ديگه امشب؟
يادم نمياد.


دلم گرفته
محض يه چيز ِ
بي‌صاحب
ب ي ص ا ح ب

vendredi, janvier 05, 2007



هیچ تعجب نمی‌کنم اگه صبح ِ دوشنبه از خواب بیدار بشم و ببینم همه‌اش خواب بوده.
کم نبوده خيال‌پردازي‌هايي که به هيچ نرسيده‌ن.

من نمي‌تونم بگم خودم تغيير کردم، يا چيزي عوض شده
ولي انگار يه چيزي‌ام شده.
خب اول اين که از اجتماع دور مونده‌م.
حالا جدا از اين يه مدت سر کار نرفتن و تو خونه نشستن،
حس مي‌کنم رابطه‌م با رفيق رفقام به شدت لطمه خورده
بايد ترميم بشه
اين يک.
دوماً اين که کلي برنامه براي خودم ريخته‌م
که شايد يک سالي باشه جدي ِ جدي تصميم داشتم به‌شون عمل کنم
و هنوز نشده
اين دو
سوم اين که داره حال‌ام بد مي‌شه از اين تصوير زن ِ شوهرداري که براي خودم ساخته‌م
مي‌خوام بگم حتي آشپزي کردن که قبلاً يکي از خوش‌مزه‌ترين کارايي بوده که انجام مي‌دادم، الان برام شده يه تضاد
چهارم و پنجم و شش‌ام هم اين که بي‌کاري داره اذيت‌ام مي‌کنه.

حالا
در درجه‌ي اول،
بايد برگردم تهران
که دوشنبه برمي‌گردم.
بايد سعي کنم اين رابطه‌هاي دوستانه رو ترميم کنم
برام لازمه از توي لاک خودم بيام بيرون
و دوست‌هاي جديدي داشته باشم
زياد، لطفاً.
تنبلي رو تموم کنم
آموزشگاه خوب پيدا کنم واسه فرانسه (کسي سراغ داره؟)
ثبت‌نام کنم و مشغول بشم
لنز بگيرم
کتاب بخونم
فيلم ببينم
اين‌قدر توي ذهن‌ام «زن ِ سنتي»-«زن ِ مدرن» نکنم، فقط ببينم از چه کارايي خوش‌ام مياد
و بس کنم فکر کردن به اين رو که بدم مياد کسي برام کار پيدا کنه.

يه چيز مهم‌تر هم هست. حس مي‌کنم اين دوري ِ طولاني بدجور به رابطه‌مون لطمه زده. نتيجه‌ي خاص‌اش هم اين مي‌شه که تا وقتي مي‌بينم‌اش، فقط به به‌ترين لحظه‌هاي رابطه‌مون فکر کنم و انتظارم بالا بره، بعد توي ذوق‌ام بخوره و اون اخلاق ِ سگي‌ام مجدد عود کنه.
واسه اين نمي‌دونم چي‌کار کنم!

mardi, janvier 02, 2007

من يک گاو بي‌شعور هستم که يک‌ذره روابط اجتماعي حالي‌اش نمي‌شود.
مامان علي‌رضا تلفني از من عذرخواهي مي‌کند که عيد قربان به خاطر دوري ِ راه نيامده‌اند ديدن من، در حالي که من يک زنگ ِ خشک و خالي هم نزده بودم آن روز.
خب چه کار کنم؟ نصف بيش‌تر ِ عمرم را توي اتاق‌ام گذرانده‌ام. تلفني حرف زدن بلد نيستم.
:(

lundi, janvier 01, 2007

دوستان فرموده‌ن فرازهایی از زندگی متاهلی رو ذکر کنم. من یک ساعت و نیمه دارم می‌نویسم و پاک می‌کنم و می‌نویسم و پاک می‌کنم. راستش هیچ توصیفی واضح‌تر و عریان‌تر از این پیدا نمی‌کنم که از عقد به این‌ور، ما با هم نخوابیدیم.
آقاي خدا
زير فشار دارم له مي‌شوم. لطفاً عضو شريف‌تان را هر چه زودتر از زندگي بيرون بکشيد.
با تشکر