من الان تو دفترم، ولي وقتي دارم اينو پست ميكنم، طبيعتاً توي خونهام.
از صبح تقريباً خبري نبود. تنهايي دستهام يخ كردهاند. ن. نامي آمد كتاب ببرد، نيم ساعت نشست لاس خشكه زد و آخر سر، چندتا بليط تخفيف باغوحش و پارك داد كه برويد (تلفنش را هم ضميمه كرد). جز باباي بچهها، ده نفر ديگر جا داريم ببريم باغوحش، با پنجاه درصد تخفيف. علاقمندان ثبتنام نمايند.
آقاي صاد درست وقتي پيدايش شد كه من از زور بيهمصحبتي داشتم خودم را از پنجره ميانداختم پايين. نامرد دو دقيقه هم نماند. ديد رئيساينها نيستند، رفت سر ِ كوچه ناهار بخورد. داشتم به التماس ميافتادم بماند يك كمي در مورد بيضهدردش حرف بزنيم. آن روز صحبت مبسوطي داشتيم پيرامون اين چيزها و برخي باقي چيزها.
اين اسبابكشي رئيساينها تمام بشود، من يك هفتهاي مرخصي بگيرم بروم سه تا دندان عقلم را كه بايد، بكشم. تنها چيزي كه تا حالا مانع شده، خاطرهي كشيدن آن يكي است. البته ما سگجانيم، همان دفعه هم چيزيمان نشد. ولي خدا گواه است كه هيچ هم خوشمان نميآيد مردكي انبر به دست، بيفتد به جان دهانمان.
هاااااا ما داريم خُل ميشويم تنهايي. به جان خودم شب ميروم مونولوگهاي هملت را ببينم سهباره.
البته ما پي برديم كه امروز خبري بوده، صبح مرمرجان اساماس زد كه: ميشه قرار رو بندازيم ساعت دو؟ ما برق سهفازمان پريد. جواب داديم كه كدامين قرار؟ پاسخي نيامد. با توجه به اينكه مشخص است ما تنهايي چقدر خوشخوشانمان است، هيچ هم دلمان نميخواهد كلهي اين سه تا را كه بدون ما قرار ميگذارند و بلكم تولد ميگيرند، بكوبيم به ديفال. خبرشان اينجوري ميرسد. بعد مرمرجان شاکي ميشوند چرا من را تولدتان دعوت کنيم. جوابش دودوتا چهارتاست دخترجانم، براي اينکه من يکي تا حالا نشده تلفن بزنم بهت، جواب بگيرم.
آقاي صاد را گول زدم. داشت ميرفت، گفتم رئيس گفته سه-سه و نيم ميآيد، در حالي كه رئيس گفته بود تا قبل از چهار. دروغ گفتيم، بلكه نيم ساعتي آدم ببينيم دلمان باز بشود. لامصّب سرد است، سردِ سوزناك.
آذر جانمان اينها بروند سر خانه زندگيشان، پاگشاشان كنيم! جانم، دوتا زوج وبلاگي، آن هم آذر جانمان كه اينقدر ناز است. فسنجان برايشان بپزيم، باقلوا! قوم شوهر، متشكل از نازلي جانمان و محيا جانمان هم قدمشان روي چشم است. دلمان آدم ميخواهد؛ بيشتر، بهتر.
هان، اين مهماني اداريمان هم به علت اسبابكشي رئيساينها ماليد، شكر كه هنوزش به آقاي الف نگفته بوديم كه شرمنده بشويم. دو شب بعد از باشگاه كه رسيديم خانه، زورش را زديم تلفن كنيم، نايش نيامد. قربانش بروم خدا، توي همهي كارهاش حكمت دارد!
اين «ساحرهسوزان» ِآرتور ميلر را خانم ميم دوباره ترجمه كرده به اسم «جادوگران شهر سيلم». حيفمان آمد كه ميگفت بعد يك ماه تمرين، نگذاشتند اجرا كنند. اينقدر دوستداشتني است اين كتاب. جان پراكتورشان را بخوريم، مرد كه ميگويند يعني اين!!
هنرمند شدهايم، خودمان ميگوييم، خودمان هم ميخنديم.
اين خانم ميم، رنگِ موهاش ورژن ِ سنبالاي رنگ موهاي خودم است. مال من قررررمز-نارنجي است، مال او قرمز-بنفش. از روي لباسهاش الگوبرداري ميكنيم، بلكم به درد پيريمان بخورد: تونيك گشاد، شلوار دبيت، كفش اسپورت.
ساعت از سه هم گذشته. دروغم نگرفت انگار. ما برويم به درد تنهايي خودمان بميريم! اين اسپايدر سوليتر هم نميدانم چه مرگش است، هي ما را ميبازاند. موراويا جانمان هم كه بدقلقي ميكند. آدم خوب نيست پشت سر مرده حرف بزند، ولي اين آقاي و. نميشد بگذارد دلتنگي را يكي ديگر ترجمه كند؟ يكي آنقدر روان، كه قابل خواندنش كند.
آه، اي يقين گمشده...!
----------------------------
الان بعداً است، توي منزل، دمِ صبح. ديشب رسيديم، افتاديم کپهمان را گذاشتيم. سهباره بينيِ هملت نچسبيد هيچ. قرار گذاشتم با خودم که از اين به بعد، همهچيز را بروم همان مرتبهي دوم ببينم که آنقدر خوشم بيايد. تنها نکتهي مثبت، همين قرارِ تارا-سارا بود که دور هم نشستيم يک کمي حرف زديم من دلم باز شد. خدا بيامرزد پدرشان را. هرچند اين اخلاق گه با من ماند تا آمدم خانه خوابيدم. خواب ديدم آقاي چيز (که اسمش را بياوريم خيلي تابلو ميشود!) آمده بيمارستان عيادتمان، بعد يک جورهاي قشنگي ميگذارد ما ناز و نوازشش بکنيم. بيدار که شديم، فهميديم مغازلهي خونمان آمده پايين. داروش را هم که قربانش بروم دم دست گذاشته.
ها اين يادداشتهاي تئاترمان را عمراً که اينجا بنويسيم.
از صبح تقريباً خبري نبود. تنهايي دستهام يخ كردهاند. ن. نامي آمد كتاب ببرد، نيم ساعت نشست لاس خشكه زد و آخر سر، چندتا بليط تخفيف باغوحش و پارك داد كه برويد (تلفنش را هم ضميمه كرد). جز باباي بچهها، ده نفر ديگر جا داريم ببريم باغوحش، با پنجاه درصد تخفيف. علاقمندان ثبتنام نمايند.
آقاي صاد درست وقتي پيدايش شد كه من از زور بيهمصحبتي داشتم خودم را از پنجره ميانداختم پايين. نامرد دو دقيقه هم نماند. ديد رئيساينها نيستند، رفت سر ِ كوچه ناهار بخورد. داشتم به التماس ميافتادم بماند يك كمي در مورد بيضهدردش حرف بزنيم. آن روز صحبت مبسوطي داشتيم پيرامون اين چيزها و برخي باقي چيزها.
اين اسبابكشي رئيساينها تمام بشود، من يك هفتهاي مرخصي بگيرم بروم سه تا دندان عقلم را كه بايد، بكشم. تنها چيزي كه تا حالا مانع شده، خاطرهي كشيدن آن يكي است. البته ما سگجانيم، همان دفعه هم چيزيمان نشد. ولي خدا گواه است كه هيچ هم خوشمان نميآيد مردكي انبر به دست، بيفتد به جان دهانمان.
هاااااا ما داريم خُل ميشويم تنهايي. به جان خودم شب ميروم مونولوگهاي هملت را ببينم سهباره.
البته ما پي برديم كه امروز خبري بوده، صبح مرمرجان اساماس زد كه: ميشه قرار رو بندازيم ساعت دو؟ ما برق سهفازمان پريد. جواب داديم كه كدامين قرار؟ پاسخي نيامد. با توجه به اينكه مشخص است ما تنهايي چقدر خوشخوشانمان است، هيچ هم دلمان نميخواهد كلهي اين سه تا را كه بدون ما قرار ميگذارند و بلكم تولد ميگيرند، بكوبيم به ديفال. خبرشان اينجوري ميرسد. بعد مرمرجان شاکي ميشوند چرا من را تولدتان دعوت کنيم. جوابش دودوتا چهارتاست دخترجانم، براي اينکه من يکي تا حالا نشده تلفن بزنم بهت، جواب بگيرم.
آقاي صاد را گول زدم. داشت ميرفت، گفتم رئيس گفته سه-سه و نيم ميآيد، در حالي كه رئيس گفته بود تا قبل از چهار. دروغ گفتيم، بلكه نيم ساعتي آدم ببينيم دلمان باز بشود. لامصّب سرد است، سردِ سوزناك.
آذر جانمان اينها بروند سر خانه زندگيشان، پاگشاشان كنيم! جانم، دوتا زوج وبلاگي، آن هم آذر جانمان كه اينقدر ناز است. فسنجان برايشان بپزيم، باقلوا! قوم شوهر، متشكل از نازلي جانمان و محيا جانمان هم قدمشان روي چشم است. دلمان آدم ميخواهد؛ بيشتر، بهتر.
هان، اين مهماني اداريمان هم به علت اسبابكشي رئيساينها ماليد، شكر كه هنوزش به آقاي الف نگفته بوديم كه شرمنده بشويم. دو شب بعد از باشگاه كه رسيديم خانه، زورش را زديم تلفن كنيم، نايش نيامد. قربانش بروم خدا، توي همهي كارهاش حكمت دارد!
اين «ساحرهسوزان» ِآرتور ميلر را خانم ميم دوباره ترجمه كرده به اسم «جادوگران شهر سيلم». حيفمان آمد كه ميگفت بعد يك ماه تمرين، نگذاشتند اجرا كنند. اينقدر دوستداشتني است اين كتاب. جان پراكتورشان را بخوريم، مرد كه ميگويند يعني اين!!
هنرمند شدهايم، خودمان ميگوييم، خودمان هم ميخنديم.
اين خانم ميم، رنگِ موهاش ورژن ِ سنبالاي رنگ موهاي خودم است. مال من قررررمز-نارنجي است، مال او قرمز-بنفش. از روي لباسهاش الگوبرداري ميكنيم، بلكم به درد پيريمان بخورد: تونيك گشاد، شلوار دبيت، كفش اسپورت.
ساعت از سه هم گذشته. دروغم نگرفت انگار. ما برويم به درد تنهايي خودمان بميريم! اين اسپايدر سوليتر هم نميدانم چه مرگش است، هي ما را ميبازاند. موراويا جانمان هم كه بدقلقي ميكند. آدم خوب نيست پشت سر مرده حرف بزند، ولي اين آقاي و. نميشد بگذارد دلتنگي را يكي ديگر ترجمه كند؟ يكي آنقدر روان، كه قابل خواندنش كند.
آه، اي يقين گمشده...!
----------------------------
الان بعداً است، توي منزل، دمِ صبح. ديشب رسيديم، افتاديم کپهمان را گذاشتيم. سهباره بينيِ هملت نچسبيد هيچ. قرار گذاشتم با خودم که از اين به بعد، همهچيز را بروم همان مرتبهي دوم ببينم که آنقدر خوشم بيايد. تنها نکتهي مثبت، همين قرارِ تارا-سارا بود که دور هم نشستيم يک کمي حرف زديم من دلم باز شد. خدا بيامرزد پدرشان را. هرچند اين اخلاق گه با من ماند تا آمدم خانه خوابيدم. خواب ديدم آقاي چيز (که اسمش را بياوريم خيلي تابلو ميشود!) آمده بيمارستان عيادتمان، بعد يک جورهاي قشنگي ميگذارد ما ناز و نوازشش بکنيم. بيدار که شديم، فهميديم مغازلهي خونمان آمده پايين. داروش را هم که قربانش بروم دم دست گذاشته.
ها اين يادداشتهاي تئاترمان را عمراً که اينجا بنويسيم.
1 commentaire:
به قولِ چندلر: I feel so used!!
Enregistrer un commentaire