vendredi, novembre 09, 2007

من چقدر از اين بشر، ژان پير ژونه خوش‌ام مي‌آيد. تک‌تک ِ فيلم‌هاش خاص‌اند. داستان‌هاش منحصر به فرد و بديع‌اند (از ده تا فيلمي که کارگرداني کرده، فقط فيلمنامه‌ي Alien 4 را خودش ننوشته)، زاويه‌ي دوربينش را هميشه بهترين انتخاب مي‌کند، و رنگ‌هاش... رنگ‌هاش را فقط بايد ديد و لذت بصري برد.

به «ساختارشناسي ِ زبان کودکان» فکر کرديد؟ ما تقريباً به اين زبان حرف مي‌زنيم و من فکر دليلش را هم نمي‌توانم بکنم. وجود چهارتا خواهرزاده و يک برادرزاده دخيل است لابد. تخيل و هوش بر و بچه‌هاي دو سه ساله فوق‌العاده است. -غير از حرف‌زدن ِ من‌درآوردي و ناقص- که تصور کنيد اين ندانستن ِ تمام واژه‌ها و نقل عبارت‌هاي روزمره‌ي بزرگسالان، با اين تخيلات بياميزد. يکي از جوجه‌هام رفيق ِ کينگ‌کونگ است و با هم ديگر، مي‌روند ببر بنگال را مي‌اندازند توي «آب پي‌پي‌ها»! آن يکي کشته‌مرده‌ي اسپايدرمن و بمب اتم است و فقط به عشق اينکه قوي بشود و بتواند با جک و جانورهاي اسپايدرمن بجنگد، غذا مي‌خورد. يکي ديگر آن‌قدر مي‌ترسد تنها بماند که کافي است کيفت را برداري که بيايد دستت را بگيرد و بنشاند پاي تلويزيون که مثلاً حواست را از رفتن پرت کند -اين تحفه‌ي اجتناب‌ناپذير مادر شاغل و پدر ِ چهار روز مسافر ِ هفته است.- ولي گنج ِ همه‌شان براي من «علي پُپُل» است، آن‌قدر اين بچه شيطنت دارد در عين آرامش، و آنقدر نرم و لطيف و بامزه است که خدا مي‌داند. تنها چيزي که مانع مي‌شود طبق گفته‌ي فيبي بگذارمش زير پالتوم و بياورمش خانه، اين تفکر چند ساله‌ي خودم است که بچه‌ها به شرطي شيرينند، که مال ِ ديگران باشند و بيشتر از يک ساعت در روز نبيني‌شان.

اين تئاتري که به واسطه‌ي اداره (!) مجبور شديم دو بار برويم ببينيمش، -هرچند من بار دوم خيلي بيشتر خوشم آمد و بعيد نيست اين هفته پا شوم با سر و همسر برويم يک بار ديگر ببينيمش- يکي از خوبي‌هاش اين بود که شب دوم، سر ِ راه برگشت، يک کتاب‌فروشي ِ قديمي پيدا کرديم و يک ساعتي توش گشت زديم. آنقدر من از کتاب‌فروشي‌هايي که کتاب‌ها و پوسترها و کاست‌هاي قديمي دارند خوشم مي‌آيد، آنقدر خوشم مي‌آيد...

تا آقاي همسر خوابيده، من جسابي بنويسم و وب‌گردي کنم. قبل‌تر نه، ولي از از وقتي اين دو سه تا پروژه را گرفته، من حرفش را درک نکرده بودم که: بايد يه لپ‌تاپ برات برات بگيريم!

بايد يک چيزهايي از باشگاه رفتنم نوشته باشم قاعدتاً. ولي اين را نه ننوشته‌ام، نه حتي به کسي گفته‌ام که چند وقت پيش، خانمي که دم در مي‌نشيند براي اسم نوشتن و کليد دادن، يک‌هو برگشت به من و دختري که داشتيم کفش‌هامان را مي‌کنديم برويم بالا گفت: دوست داريد از حقوق زنان دفاع کنيد؟! يک کمي سرم را خاراندم و گفتم: کمپين يک ميليون امضاست؟ يک کمي پرس و جو کرد که چطور مي‌شناسم و يک کمي پرس و جو کردم که چطور مي‌شناسد، بعد رفتم بالا و کلي هم خوشم آمد که اين خواسته‌ها و اين حرف‌ها، کم‌کم دارد توي جامعه قبول مي‌شود.

پيامد ديگرش اين بود که من بعد از هفته‌ها عقب انداختن، بالاخره ددلاين براي خودم تعيين کردم که بچه‌هاي دفتر را ناهار دعوت کنم خانه‌مان. هر چند من خيلي علاقه ندارم براي صرف غذا، جز دوست‌هاي خيلي نزديک، تا وقتي ميز و صندلي ناهارخوري نخريده‌ايم، کسي را دعوت کنم! که پا مي‌گذاريم روي افکار کمابيش زنانه و اين جمعه، سور ِ عروسي مي‌دهيم.

خدا نصيب نکند اين بروکراسي اداري را -به قول يکي از همکاران سابق، بورژوازي اداري!!- پنج‌شنبه صبح رفتم پي ِ کارهاي تمديد گواهينامه، با اين خيال که فوق فوقش نيم ساعت طول بکشد و بعد بروم دفتر. کفش و لباس باشگاهم را هم حتي برداشته بودم که بعد از دفتر بايد مي‌رفتم. تلفني شماره حساب وزارت دارايي و کشور را هم حتي پرسيدم که دوبار نخواهم بروم و بيايم. اول که بانکي سر کوچه که پرنده هم تويش پر نمي‌زد، نيم ساعت-سه ربعي معطلم کرد. بعد هم بگرد پي ِ جايي که کپي بگيرد سر ِ صبحي. رسيدم آنجا اين کاغذ را بده، آن کاغذ را بده، اين مبلغ را بده، آن مبلغ را بده. همه‌اش هم مي‌گفتند چرا پنج‌شنبه مي‌آييد که شلوغ است. حالا چي؟ چون گواهينامه‌ي قبلي‌ام با عينک بود و اين يکي با لنز، بايد تاييد دوتا دکتر مختلف را مي‌گرفتم. يکي همان دور و بر بود و رفتم، باقي دکترهايي که اسمشان را به دبوار زده بودند، هيچ‌کدام نبودند. تا اينجا شد چند؟ يازده. زدم بيرون و به اعظم زنگ زدم که چه‌کار کنم، بيايم دفتر يا نه. صرف مي‌کرد؟ نه. دو ساعت رفت و برگشت، براي سه ساعت کار. عمراً. هرچند گمانم اعظم ناراحت شد. شب رفتم تاييد آن يکي دکتر را هم گرفتم. حالا عزا گرفته‌ام که کي ببرم فرم‌هام را تحويل بدهم. باز خدا را شکر که اينها هفت و نيم باز مي‌کنند و ما، نه!

بدجنسي بس است، بروم صبحانه بار بگذارم و آقاي همسر را بيدار کنم به کارهاش برسد.

جانم جان، اين شد يک پست حسابي!

2 commentaires:

Anonyme a dit…

هدیه جونم سلام. ما که خوبیم و سرگرم خونه برون! قرار هم بذاریم. دعوتمون کنین خب.بوس
آذر

MaNa a dit…

خاله قربون شما برود!
ولی می گم این خانوم دم ِ در ِ باشگاه اصلا به قیافش نمی خورد کمپینی باشه ها!!!
حالا هی من می گم دیوار زنان بیداد می کنه آدم هیچ جا امنیت نداره شما به ریشم بخندید :))