lundi, septembre 17, 2007

موزه‌ي قرآن

گفتيم به اين ماه مبارک بياييم در راستاي عملکرد بر و بچه‌هاي نگهباني موزه‌ي قرآن چيزکي مکتوب کنيم که توفيق دست داد و امروز که موخره‌ي ماجرا به انجام رسيد، همت مان را جمع کرديم که بياييم عرض کنيم.
موزه‌ي قرآن کجاست؟ تقاطع امام‌خميني و ولي‌عصر. نگهبان‌هاش کي‌ها هستند؟ يک عده جوجه سرباز نوزده-بيست ساله. جريان چي بود؟ که ما هر روز از آن‌طرف‌ها رد مي‌شويم و يک بار نشد متلکي چيزي نخوريم. آن پسره چه کار کرد؟ صدا کلفت کرد روي من که چرا جوراب نپوشيديد و اين چه طرز سر و وضع است. من چه کار کردم؟ تحقير ريختم توي صدام و پرسيد: جنابعالي؟ دوست‌هاش چي‌کار مي‌کردند؟ آن‌طرف ايستاده بودند مي‌خنديدند. پسره چي گفت: کم نياورده گفت: من اينجا ... من چي گفتم: طعنه زدم که: نگهباني؟ بعدش چيکار کردم؟ راهم را کشيدم رفتم. رسيدم خانه کجا زنگ زدم: 110. چي گفتند؟ که بايد همان موقع زنگ مي‌زدي. فرداش چي‌کار کردم؟ شماره‌ي موزه را از 118 گرفتم و زنگ زدم که مسئول اين نگهبان‌ها کيست. چي به‌ام گفتند؟ گفتند هنوز نيامده و تلفن‌ام را گرفتند که تماس بگيرند. تماس گرفتند؟ آره. نيم ساعت نشده از آن آقاهايي که به‌شان بگويي هي، جواب مي‌دهند: عليک السلام و رحمت‌الله، زنگ زد و دوباره توضيح ماجرا را خواست. بعدش چي گفت؟ گفت که نامه بنويسم تا با آن پسره برخورد کنند. من نامه را نوشتم؟ معلوم است که نوشتم. تنم مي‌خاريد که اين‌طوري مدلل و قانوني حال آن پسره را بگيرم. نامه را نوشتم و يکشنبه فکس کردم دفترشان. بعد چي شد؟ امروز شخص شخيص سرهنگ ع. از يک شماره‌ي چهاررقمي زنگ زد و خيلي مودبانه بهم گفت که احتمالاً اسم پسره را از روي لباسش اشتباه خوانده‌ام، که احمد فلاني ندارند، محمد فلاني دارند. بعد پرسيد اگر ببينم، مي‌شناسمش؟ گفتم که شايد نه، و شماره‌ي موبايلش را داد که اگر دوباره مزاحمتي پيش آمد زنگ بزنم به‌اش بگويم.
من مرده‌ي اين وظيفه شناسي و پي‌گيري‌شان شدم. هرچند که لابد آنها هم بدتر از من تن‌شان مي‌خاريد جوجه سربازها را تنبيه اخلاقي کنند.

پ.ن.1: اين روزها چه مي‌کنيم؟ رفع و رجوع سوءتفاهم هاي پيشين!

پ.ن.2: امروز چي شد؟ خوش گذشت!

پ.ن.3: نزديکمان نشويد. چي‌چي مي‌شود؟ پاچه مي‌گيريم، 110 خبر مي‌کنيم!

Aucun commentaire: