از ديشب همهاش اعصابم خورده. پولمون رو بالا کشيد، به همين سادگي، به همين خوشمزگي. به عنوان اولين کار برنامهنويسي، حسابي توي ذوقام خورد. بدياش اين بود که طلبکار اومد جلو. اگه ميگفت پول ندارم، يا نميتونم بدم، اينقدر مهم نبود. خ ي ل ي بد بود.
هاه. سيزن 3ي فرندز هم دانلودش تموم شد به سلامتي.
بديش اينه که اينجا هم جاي من نيست. وقت ِ خودمو تلف مي کنم با پول اعظمو. من ويراستار خوبي نميشم، چون فکر ميکنم طرف فکر کرده بايد اينجوري بنويسه و نوشته، نبايد عوضش کرد!
البته دلايل ديگه هم داشت.
البته صلهي رحم سنت پسنديدهائيه، ولي اي فک و فاميل ِ سر و همسر، نميشد دو هفته پشت سر هم نياييد؟!
آقاي پدر شاد و شنگول تشريف دارند. ما دو ماه به گوش ايشان -لاالهالاالله!- که قالي مالي نميخواهيم. اين سري آمده، رفته براي خودش مغازه انتخاب کرده و به يارو گفته شب با بچهها ميآئيم خريد. شب بعد از دو ساعت شنيدن ِ اين که: «ما نميخواهيم» من و باباي بچهها را باز ول نميکند و ما ميرويم آنجا و دو تخته قالي شش متري توي پاچهمان ميکند که توي خانهمان جا نميشوند.
لاالهالاالله!
آقاي ميم همصحبت ِ خوبي است. آرامش و خوبي ِ لطيفي در من سُر ميدهد؛ طوري که وجودم پر ميشود از شادي ِ دلچسب. اولين بار توي سالگرد بود که ديدمش. من خسته بودم و تنها بودم و غريبه ميان ِ آن همه جمع. داشتم من من ميکردم که بروم، کناري ايستاده بود و نگاهم ميکرد. حرف نزديم تا يکي دو روز بعد که باز ديدمش و زنانگيام را تحسين کرد. بحث کرديم. ازش امضا گرفتم پاي جملهاي که سرسري لابهلاي حرفهاش گفته بود؛ که شما يادم نيست چي هستيد، اما چون زن هستيد اشکالي ندارد. وقتي رک و راست بهش گفتم من عقيدهام را به کسي نميگويم، چون خيال ندارم طرز فکر مردم را عوض کنم و باشان به بحث بنشينم، رنجيد و ديگر حرف زيادي نزديم. چند روز پيش دوباره ديدمش. بهام گفت زيباتر شدهايد؛ و رفت سمتي ديگر. ادبياتش را تحسين ميکنم. از آن آدمهاست که دوست دارم بيشتر کنارشان باشم.
سيگار از دستم نميافتد. کيبوردهايي که پاشان مينشينم، از خاکستر لابهلاي کليدهاشان، ممتازند.
يادم ميآيد يک بار -خيلي قبلتر- نوشته بودم «ازدواج سنت نکبتيه که دو تا آدم رو دور ميکنه؛ از خودشون و خونوادهشون.» براي من اينطور نشد. نزديکيمان را دوست ميدارم. عاشقانهنويسي را خيلي وقت است گذاشتهام کنار، اما اين بار به تو ميگويم: دوستت دارم همراه لحظههايم...
3 commentaires:
پول واسه بالا کشیدنه خوب. بدیش وقتی که آدم اینطرف قصه باشه ولی به هرحال من به اینا میگم تجربه و کلن به مابقی ماجرا. یه چیزم هست تو این مدتی که من تنهام یادم رفته اصلا آرزو داشتم پشت کیبرد سیگار بکشم. حتی یه بارم امتحان نکردم. باز به اینم میگن تجربه :)
اين تجربه باارزش رو به شما و مسبب اين جريان تبريک و تسليت ميگم
nameye akhare judy abot be babaleng deraz ghashangtarin nameye kolle ketab bood.
Enregistrer un commentaire