vendredi, septembre 21, 2007

پراکنده



پاييز، آرام و بي‌خبر آمده خودش را انداخته گوشه‌ي پياده‌روها. لگدمال شده و شکسته. خبري مي‌دادي رفيق؛ باد مي‌شدي مي‌پيچيدي توي تنمان؛ رگبار مي‌شدي گوشه‌ي خيابان خبس‌مان مي‌کردي. بي‌خبر نمي‌آمدي...

آتش خواست. فندکم جرقه زد. سيگاري گيراند. ديرتر بود که دست‌هام فهميدند چه کرده‌اند. ديرتر بود که دست‌هام فهميدند بايد لرزان شوند.



از وقتي آمده‌اند و رفته‌اند، از کنارش تکان نمي‌خورم. زرد مليجه مي‌زنم، جان ِ مريم مي‌زنم، چهارمضراب سه‌گاه و دشتي مي‌زنم، و حيرانم که مگر آدم چقدر مي‌تواند خودش را با چند تکه چوب و سيم، قسمت کند.

1 commentaire:

Ali Noorani a dit…

مضراب لخت مي زنيد؟
استاد ما از سبك مجيد كياني خيلي بدش مي اومد مي گفت نمد مضرابت كو؟! ديگه نبينم با مضرابهاي سكسي بياي كلاس ها!
يادش بخير