من موندهام به اين دخترا که اينقدر خوشصحبت و شيرينان. اون از ناهيد که متخصص زدن حرفهاي کنايهآميز و ناراحتکنندهاس، اين هم از مينا که وقتي بهاش ميگم: «اگه کمکي چيزي خواستي، تعارف نکن..» قبل از تموم شدن حرفام، عوض تشکر يا هر تعارف ديگهاي، ميگه: «واي، چرا اين روزا همه ميخوان به من کمک کنن؟» توي دلم ميگم الاغ، براي اين که دو ماه ديگه عروسيته. و از اون شب هي حرصام گرفته واسه عروسي ِ خودم. با تشکر ويژه از خانواده که واقعاً وقت گذاشتن: مامان، که دو روز اومد اينجا، يه صبح رفتيم گاز و يخچال خريديم، عصرش رفتيم واسهي سرويس خواب، فرداش هم که من توي شرکت جون ميکندم، به سليقهي خودش رفت ظرف مرف گرفت. تشکر ويژه از خونوادهي محترم آقاي همسر، با اون سالن شاهکاري که سعيد گرفت و شبيه ناهارخوريهاي بينراهي بود و امکانات موسيقي ِ شاهکارتري که نميدونم کدوم يکيشون فراهم کرد و فک و فاميل خونگرمشون -که توي مايههاي فک و فاميل خونگرم خودمون بودن- و لطف دخترعموها و دخترداييها براي رقصيدن و تشکر خيلي خيلي ويژه از آرايشگاهه که شب حنابندون اون مسخرهبازي رو درآوردن و منو با موهاي خيس ِ تازه حموم گرفته چهل و پنج دقيقه پشت در کاشتن. همچنين تشکر ويژه از خونوادهي محترم خودم که جشن عروسي رو سريع و لازم ميدونستن و نذاشتن ما يه کم وقت داشته باشيم و يه کم پول جمع کنيم و نذاشتن عروسي رو توي تهران و اونجوري که خودمون دوست داريم بگيريم و يکيشون نکردن برن همدان لااقل سالن رو ببينن. همچنين تشکر ويژه از همکاراي شرکت که واقعاً در تمام روزهايي که من اونجا بودم دوستي و محبت خودشون رو نشون دادن و لامصبا نميکردن يه روز اضافهکاري بمونن که من هر شب هر شب تا ساعت هشت شب نمونم شرکت و احياناً همون نه و ده يه وقت نشه که با اعصاب راحت و آروم خونه باشم و احياناً يه وقت يه روزي نشه که من نيم ساعت توي راهپله سر ِ اخلاق و رفتار اينا نزنم زير گريه. و کلاً يه هفته مرخصي بگيرم، از سهشنبه ظهر که وقت آرايشگاه داشتم و مجبور بودم برم تا سهشنبهي بعدش؛ و سر ِ اون دو سه روز مرخصي ِ گرگان رفتنمون کلي منت بکشم و حرف بخورم. و همچنين تشکر خيلي خيلي ويژه از مامانباباهاي دوستهام، که نذارن هيچ کدوم بيان و جشن عروسي ِ من بشه خونوادهي خودم، با دخترداييهام و انبوه آدمهاي که نميشناسم و انگار که رقاص حرفهاي آورده باشن، فقط انتظار داشته باشن «عروس بياد يهکم اينورتر برقصه که ما هم ببينيم».
من البته خيلي خوب ميدونم که اينا اصلاً مهم نيست و يکي دو شب بوده که گذشته. ولي ما همون يکي دو شب رو هم نميخواستيم و به زور ِ اين و اون گرفتيم که «مگه دختر بيوهاي» و «تو پسر ِ بزرگ خونوادهاي»؛ و آخرش هم نذاشتن يه چيزي بشه که لااقل خودمون بتونيم با يه خاطرهي خوب بهش نگاه کنيم. من، هميشه بغضام ميگيره که همهچي اونطور بود، در حالي که مثلاً سر ِ عروسي ِ د.ب من اونقدر پدر خودمو درآوردم که د.ب با همهي قدرنشناسي ِ کلياش بعد ِ عروسي يهعالمه ازم تشکر کرد و بابام عليرغم اين که هر روز کلي سر ِ ما غر ميزد، کلي پول خرج کرد واسه بهترين سالن و بهترين آرايشگاه و بهترين پذيرايي و و بهترين ... و خواهرها که اونقدر خواستن همهچي خوب باشه. و عليرضا، اون رو به چشم عروسي ِ خودش نگاه نميکنه؛ يه جشن ميبينه براي دل ِ مامان و باباها و براي بستن دهن فک و فاميل.
من اصلاً برام مهم نبود که مامان هرچي هم خريد به سليقهي خودش بود، از تشک بگير تا اين ظرفهاي غذاخوري. ولي وقتي نشست گفت به اين دختره، زن ِ پسرداييام کادو يه يخچال فريزر بديم و خانم گفتن که من خودم بايد انتخاب کنم و ميخوام همهچيام از يه مارک باشه و رفت يه سايدبايدسايد يک و نيمي انتخاب کرد، حسوديم شد. حسوديم شد که مامان نذاشت اون ظرفهاي چهارگوش ِ سفيد و سياه رو بگيرم. که اونقدر با عجله اومد و رفت که من لباس عروسي و لباس حنابندونام رو تنهايي رفتم سفارش دادم و تنهايي رفتم پرو کردم. که چون وقت نبود هيچي نگرفتم. که سر ِ فکر کردن به عروسي ِ پسردايي من سيگار از دستم نميافته که خودمو غرق کنم توي گيجياش که يادم نياد شب ِ حنابندون، دخترخالهها و دختردايياي عليرضا ساعت دوي نصفهشب از اتاق نميرفتن بيرون که من لباس عوض کنم بخوابم. که آخرش رفتم خونهي بغلي پيش مامان اينا و کلي واسه خواهرهام غر زدم و گريه کردم. که بابام منو توي لباس عروسي نديد.
حالا اين دختره قدر نميدونه که مامانش از بعد از عروسي هنوز ديدن ِ ما نيومده با اين فلسفه که آخر مهر عروسي ِ ميناست و ما سرمون خيلي شلوغه و وقت نداريم. قدر نميدونه که باباي شوهرش هم خرج عروسي رو داده، هم کلي پول که برن خونه بگيرن. قدر نميدونه که با خواهراش رفته لباس عروسي گرفته. قدر نميدونه که حتي واسه خريد نمکدون مامانش باهاش مياد، قدر نميدونه...
7 commentaires:
هدیه جونم غصه نخور. این جا یکی هست. من هستم. من همیشه می خونمت. من از خیلی پیش ها می خونمت. غصه بخوری منم بغض می کنم ها. خوب باش. سرت و بالا بگیر مثل همیشه. این جا یه زن هست که همیشه می خونه همیشه چشمش دنبال نوشته هات می دوو.
تو چرا این قد حرص می خوری؟ گور بابای همه چی.من و آقای ه که رسما همه ی همه ی کارامونم خودمون کردیم.خب بعد این همه مدت واسه چی می شینی یادت می آری و خون خودتو کثیف می کنی؟ دوست داشتی بشی مثل من که تو عروسی از خستگی داشتم چرت می زدم؟ بی خیال دختر. ضمنا لطفا آراس اس بذار واسه وبلاگت.
آذر. آذرستان
ای بابا بی خیال این حرفا حالا که گذشته:)
من اینقدر از این جشن عروسی بدم میومده همیشه که نگو چون همیشه یه چیزیش درست در نمیاد
منم هر چی مامان و بابام اصرار کردن و بقیه حرف درآوردن زیر بار نرفتم و عروسی نگرفتم که نگرفتم!؟
همین شد که رسم شد توی فامیل بعد از من دختر عما ام و بعد خواهرم عروسی نگرفتند! لباس پوشیدن و رفتن عکس گرفتن و دوستاشون رو مهمونی دعوت
کردن و بعدش هم رفتن دنیا رو گشتن حالا تو هم غصه نخور عوضش دختر خوبی بودی و دل مامانت رو به دست آوردی :)
akheyyyy.. :(
ghosse nadare ke :)
toam be talafi ye bar hameye doostaye zire 25 saleto da'vat kon vase salgarde ezdevajetoon!
lebas aroosam age doos dashti bepoosh!
motmaen bash bishtar az hameye aroosihayi ke ta hala didi behet khosh migzare :)
manam chon aroosim khosh nagzasht in karo kardam :)
[albate man chon aroosim tajamollati bood behem khosh nagzasht :( ]
ای جان . منم تا قسمتیشو درک میکنم.منم خیلی تنهایی کارمو کردم.شب قبلش تا 9 تو خیابونها بودم با دوست کاوه چون بابا و شوهر خواهرم قالم گذاشتن دقیقه ی نود.
الانو خوش باش.مثل اون پست قبلیت دختر جون.
مشتاق دیدارتم
اون بالایی منم نرگس
عزیز دلم گذشته ها را فراموش کن و فردای شادی را برای خودت بساز.. حسرت و غصه ی هیچی را نخور
Enregistrer un commentaire