lundi, décembre 10, 2007


پنجشنبه شب از درد بيدار شدم. چشمم مي‌سوخت و قرمز شده بود. اشک ازش مي‌آمد مدام تا علي‌رضا ساعت يک رفت نفازولين خريد، ريختم، التهابش ساکت شد.

جمعه توفيري نکرد. -و من چقدر همه‌ي حسرتم از اين توري که قرار بود برويم و نشد، خوابيد. دم‌دماي عصر، بالاخره جايي يک رزيدنت چشم پيدا کرديم که بروم پيشش. يک ساعت و نيمي پيشش بودم و او فقط در نياورد بنمايد آن تو! گمانم هرچه آزمايش‌ دستش رسيد روي اين چشم بي‌نواي ما کرد. پشت آن دستگاه معروفه يک عالمه نور زرد و آبي تاباند، چند بار هم چراغ را خاموش کرد، نور توي چشممان تاباند: در را نگاه کن، ديوار را نگاه کن، سقف را ببين، گوشم را نگاه کن... ته‌اش ديگر چشمم باز نمي‌شد. تشخيصشان را بخوريم: خراش افتاده روي مردمکت.
آقاي همسر ما را که کورمال کورمال راه مي‌رفتيم هدايت کرد مي‌کرد. دارومان را گرفتيم رفتيم خانه، با اين شرط که يکشنبه صبح سر بزنيم بهش. اين دو روز توي خانه‌ي ما مصداق بارز «کوري عصاکش کور ديگر» شده بود. بالاخره ديروز انتظارها به سر رسيد. (اين کتاب بچه ترکه خيلي روي حرف زدن من تاثير منفي گذاشته!) سر صبح پا شديم رفتيم هم عينک سابقمان را درست کرديم و هم سري به اين دکتره زديم. توي راه داشتم فکر مي‌کردم -به قول قديمي‌ها- دو سه تا کلفت بارش کنم. مثلاً بگويم: «بهتر نيست بروم پيش يک متخصص؟!»
بيمارستان شلوع بود و کلي نشستيم. دوباره توي آن دستگاهه زل زد به چشممان و سعي کرد چپ و راستمان را بپرسد که خيالش را راحت کرديم که خودش را هم در دو قدمي نمي‌بينيم، چه برسد به آن تابلوهه که آن ور اتاق زده‌اند به ديفال. هرچند بينايي چشم چپمان از بيست‌سي‌ام، به count finger افت کرده بود، اما يک دکتر ديگر آمد نگاهي کرد و گفت يک ري‌اکشن ساده است. بعد رفتيم پيش استادش و ايشان هم فرمودند که چيز مهمي نيست و اين کاهش ديد، درست مي‌شود. دارومان را هم عوض کردند و ما برگشتيم عينکمان را گرفتيم، با اين قول شرافتمندانه که تا يک ماه لنز نگذاريم. (ارواح عممه‌مان با اين قول‌هاي شرافتمندانه‌مان! ما به خودمان قول مي‌دهيم به محض اينکه بينايي سابقمان برگشت، دوباره به استعمال لنز برگرديم.) حالا دو تا نکته‌ي ناگفته باقي مانده. يکي اينکه وضع چشممان خيلي گه شده. يارو در سه قدمي ما ايستاده بود، -بماند که من توي خيابان ببينم، نمي‌شناسمش؛ چون هر دو بار در حالت نيمه کوري باش برخورد کردم.- انگشت‌هاش را بلند مي‌کرد، ما با چشم غير مسلح نمي‌ديديم چندتاست. دوم اينکه خدايي اين بابا جان ما را نجات داد، چون از کوري که نه، ولي از ترس کوري بعيد نبود سکته بزنيم!

حالا، من دوباره عينکي شده‌ام، و ديد چشم چپم افت کرده. ديروز توي کلاس، استاد که مي‌رفت آن طرف، ديگر نمي‌ديدمش.

2 commentaires:

Anonyme a dit…

avazeh hala kasaie o ke duzzz nadari nemibini asan!

فاني a dit…

عوضش کور بشی شاید یه نویسنده کور توپ شدی ها