خوابم. بايد صبحونه بخورم، واسه همين بساط پهن کردهام آوردم پاي کامپيوتر که يه فيضي هم برده باشم. ولي اين کاردِ پنير خره، هي ميافته دکمههاي کليد رو کثيف ميکنه.
من الان داره ديرم ميشه، ولي ميخوام به دل راحت بشينم يه پست بنويسم.
ديشب، دعوت شديم پيشواز شب چله، خونهي خاله. من از کلاس اومده بودم. مقنعه سرم بود، بين دو نيمه رفته بوديم زير برف به ک..خل بازي، صبح کرمپودرمو جا گذاشته بودم، يه پليور گل و گشاد زير مانتوم پوشيده بودم، يه بليز چسبون و آستين کوتاهم برداشته بودم واسه اونجا. در که باز شد، وا رفتم. ناهيد شال سرش بود. هي گفتم خدا اين چرا حجاب کرده؟ سرکي کشيدم و ديدم... بعله! کيپ کيپ تا آدم نشسته. (خدايي نه ديگه اينقدر!) فک و فاميل ايمان هم بودن. من چي؟ موهام سشوار نکشيده بود، صبح هم رفته بودم اپيلاسيون که طرف گند زده بود و چون شرکتم دير شده بود ايراد نگرفته بودم. همون پليوره رو پوشيدم، صندل مندل هم نبرده بودم، يه دونه از اين جوراب روفرشي هزارتومنيها داشتم که اگه جورابم بو ميداد، اونو بپوشم (وقت نداشتم پاهامم اپيلاسيون کنم) که کردم پام. شال؟ روسري؟ فقط يه مقنعه داشتم با خودم! و کور خوندين اگه فکر ميکنين من با پليور-شلوار-مقنعه ميرم ميشينم وسط مهموني! با همون موهاي آشفته که از پشت با کش بسته بودم، رفتم نشستم، بعدِ پنج دقيقه هم پاشدم رفتم تو آشپزخونه کمک خالهاينا، هيچي هم نشکستم.
تازهعروس تشريف آوردن. حالا سر و وضع ما رو مقايسه کنين! مينا پالتو پوشيده بود با يه بليزدامن خاکستري شيک زيرش، با ساپورت و چکمه و موهاي آلاگورسون و سرتاپا طلا به خودش آويزون کرده بود. واي خدا من خودم مرده بودم از خنده. بعد هي فک ميکردم اينا چقدر حتماً دلشون به حال ما ميسوزه که هيچي پول نداريم و توي خونهمون هم تلويزيون نميگيريم بذاريم. باقر سر شام از تعجب که فهميد ما تلويزيون نداريم، مُرد. گفت من فردا توي روزنامه مينويسم يه زوج هستن که تلويزيون نگاه نميکنن و توي خونهشونم ندارن، ببينم کسي باور ميکنه يا نه.
ديگه ديرمه ولي هنوز ميخوام بنويسم.
بعد خاله هي حرف ميزد و من هي تو چرت بودم و ايمان که رسماً رفته بود خوابيده بود (آقا کار ميکرد، خانم خرج) و علي معاف بود و هي هي هي. من يه گند هم زدم که ناهيد از من پرسيد: «به من مياد چند سالم باشه؟» و من خونسرد از اون چيزي که فک ميکردم چند سال آوردم پايين و گفتم سي و دو، سه. چند سالش بود؟ سي و يک.
ديگه دوازده به زور پا شديم. باز برف مياومد. ورق بازي هم به ما بچه مچهها نرسيد، بزرگترا مشغول بودن. من و زري و ناهيد بيشتر کار کرديم تا مهموني.
و ما يک شعر تلفيقي بازنويسي کرديم به مناسبت اولين برف امسالمان:
برف نو، سلام، سلام،
راستي، خودمم آقبابام...
من الان داره ديرم ميشه، ولي ميخوام به دل راحت بشينم يه پست بنويسم.
ديشب، دعوت شديم پيشواز شب چله، خونهي خاله. من از کلاس اومده بودم. مقنعه سرم بود، بين دو نيمه رفته بوديم زير برف به ک..خل بازي، صبح کرمپودرمو جا گذاشته بودم، يه پليور گل و گشاد زير مانتوم پوشيده بودم، يه بليز چسبون و آستين کوتاهم برداشته بودم واسه اونجا. در که باز شد، وا رفتم. ناهيد شال سرش بود. هي گفتم خدا اين چرا حجاب کرده؟ سرکي کشيدم و ديدم... بعله! کيپ کيپ تا آدم نشسته. (خدايي نه ديگه اينقدر!) فک و فاميل ايمان هم بودن. من چي؟ موهام سشوار نکشيده بود، صبح هم رفته بودم اپيلاسيون که طرف گند زده بود و چون شرکتم دير شده بود ايراد نگرفته بودم. همون پليوره رو پوشيدم، صندل مندل هم نبرده بودم، يه دونه از اين جوراب روفرشي هزارتومنيها داشتم که اگه جورابم بو ميداد، اونو بپوشم (وقت نداشتم پاهامم اپيلاسيون کنم) که کردم پام. شال؟ روسري؟ فقط يه مقنعه داشتم با خودم! و کور خوندين اگه فکر ميکنين من با پليور-شلوار-مقنعه ميرم ميشينم وسط مهموني! با همون موهاي آشفته که از پشت با کش بسته بودم، رفتم نشستم، بعدِ پنج دقيقه هم پاشدم رفتم تو آشپزخونه کمک خالهاينا، هيچي هم نشکستم.
تازهعروس تشريف آوردن. حالا سر و وضع ما رو مقايسه کنين! مينا پالتو پوشيده بود با يه بليزدامن خاکستري شيک زيرش، با ساپورت و چکمه و موهاي آلاگورسون و سرتاپا طلا به خودش آويزون کرده بود. واي خدا من خودم مرده بودم از خنده. بعد هي فک ميکردم اينا چقدر حتماً دلشون به حال ما ميسوزه که هيچي پول نداريم و توي خونهمون هم تلويزيون نميگيريم بذاريم. باقر سر شام از تعجب که فهميد ما تلويزيون نداريم، مُرد. گفت من فردا توي روزنامه مينويسم يه زوج هستن که تلويزيون نگاه نميکنن و توي خونهشونم ندارن، ببينم کسي باور ميکنه يا نه.
ديگه ديرمه ولي هنوز ميخوام بنويسم.
بعد خاله هي حرف ميزد و من هي تو چرت بودم و ايمان که رسماً رفته بود خوابيده بود (آقا کار ميکرد، خانم خرج) و علي معاف بود و هي هي هي. من يه گند هم زدم که ناهيد از من پرسيد: «به من مياد چند سالم باشه؟» و من خونسرد از اون چيزي که فک ميکردم چند سال آوردم پايين و گفتم سي و دو، سه. چند سالش بود؟ سي و يک.
ديگه دوازده به زور پا شديم. باز برف مياومد. ورق بازي هم به ما بچه مچهها نرسيد، بزرگترا مشغول بودن. من و زري و ناهيد بيشتر کار کرديم تا مهموني.
و ما يک شعر تلفيقي بازنويسي کرديم به مناسبت اولين برف امسالمان:
برف نو، سلام، سلام،
راستي، خودمم آقبابام...
1 commentaire:
تقصيرِ من بود که بد فهميدم :(
Enregistrer un commentaire