برنامهي فشردهي مهموني و عروسي و مهموني و پاتختي با سوتي عظيم من جلوي خاله و مامان عليرضا به پايان رسيد. خيلي دوستانه و ريلكس وقتي خاله گفت: «عليرضا رو از طرف من ببوس.» پرسيدم: «كجاشو؟!»
خوب، من ديگر خودم نيستم. شايد هيچ وقت هم خودم نبودهام. از دختر آقاي فلاني، شدهام عروس خانم فلاني.
توي سالن، دست به سينه نشسته بودم پشت ميز، قاطي مادر شوهر و خالهي شوهر و زنعموي شوهر و زندايي شوهر. واي واي واي واي!! خدا نصيب نكند، عروس گل!
شام عروسي هميشه ديدنيترين قسمت ماجراست. ملت چسان فسان كرده، با يك بشقاب حمله ميبرند به ديسهاي غذا و دسر. عينهو نخوردهها.
توي سالن يكي دو تا قر بيشتر نتوانستم بدهم. داشتم ميتركيدم و دلم ميخواست بروم آن وسط سير ِ دلم برقصم. پكر و بيحوصله بودم و بد دلم براي عليرضا لك زده بود و توي دلم كلي فحش به مملكت اسلامي دادم كه نميگذارد من و شوهرم و بقيهي بر و بكس فاميلشان با هم شام بخوريم. حقيقتش من بين فك و فاميل سر و همسر، با پسرهايشان راحتتر كنار ميآيم. آدمهاي بازتري هستند. در حالي كه دخترها تكبعدي، خانهنشين، كسلكننده و لوسند. با حرص سوار ماشين شدم و رفتيم خانهي مادر داماد. ميمردم با ناصر اينها برويم دنبال ماشين عروس و دوپس دوپس راه بيندازيم و جيغ و داد كنيم. بابا نگذاشت و با خانواده رفتيم. با حال خراب رفتيم تو، و رقص نور حالم را جا آورد.
جمع خانوادگي نبود آقا، پارتي بود! يك عالمه جك و جوان توي هم ميرقصيدند. ما كنديم رفتيم قاطيشان. آقاي پدر و خانم مادر آقاي همسر هم ناظر بودند. گمانم آبروي خانواده را برديم، چرا كه لباسمان كمي كه از پالا پايين ميآمد و از پايين بالا، چيزياش نميماند. هرچند خاله بعداً كلي تشكر كرد كه مينا جان را تنها نگذاشتهايم.
ما چجوري رفتيم پاتختي؟ هول هولكي ساعت سه توي دستشوي دفتر آرايش كرديم و موهامان را سشوار كشيديم. پريديم توي آژانس و به يارو گفتيم بجنبد كه ما با كفش اسپرت، آخرين نفري نباشيم كه ميرسد آنجا. چي شد؟ نيم ساعت تنها نشستم كه يكي دو نفر ديگر آمدند. راي ميدهم به شرمندگي اولين نفر رسيدن، بسيار بدتر از آخرين نفر رسيدن ميباشد. آقا ميگويند سه به بعد، بيزحمت زودتر از چهار و نيم تشريف بياوريد، با تشكر.
آقا اين خواهرهاي عروس انگار كه بووووق! من ميمردم بروم آن وسط شلوغكاري كنم كه مجلس يك رنگي به خودش بگيرد، اينها نميآمدند دست من را بگيرند بلند شوم. به خدا اگر عروسي خواهر من بود، يا من يك كمي نزديكتر از زنِ پسرخالهي عروس بودم! مگر مينشستم؟! واه واه واه! قوم شوهر كه نيامده بودند، من يك كمي با خواهر داماد رقصيدم. ماشالله چنان قدي داشت كه من تا نافش هم نبودم، اين از خواهر بزرگه. البته كفشش پاشنهبلند بود، ولي اضافه كنم خواهر كوچيكه صندل بيپاشنه پوشيده بود و باز هم يك سر بدون گردن از خواهر بزرگه بلندتر بود. به قول مامانِ خودم: «قربانش بروم، به يكي آن قد را ميدهد و به ما اين را، نميشد يك كمي از استخوان لنگ و پاچهي اينها را توي گردن ما كار ميگذاشت؟» (اشاره مينمايم كه آن موجود، زرافه ميباشد.)
ضمناً اشاره مينمايم كه من آدم حسود و گهي هستم و كلي عكاس و سالن اين مجلس را با مجلس خودمان مقايسه كردم و حسودي نمودم. نامردم اگر براي سالگرد عقدمان يك پارتي نگيرم. از همهي دوستان و آشنايان استدعا دارم تا شب يلدا پارنتر مارتنر جور كنند بيايند دور هم بزنيم و برقصيم. ضمناً نامردم اگر ضبط را نگذارم روي گروو و سقف طبقه پايينيها را نياورم روي سرشان. بس كه آدمهاي مزخرفياند. اين خط، اين هم نشان!!
7 commentaires:
چقدر من اين پستهاي خاطره نويسيت رو دوست دارم عزيزکام... :*
دی جی تونم من! رقص بلد نیستم خدایی کولی بازی چرا
حرص نخور عزیزم. انشالله سالگرد ازدواجت از جشن عروسی اینا هم بهتر برگزار بشه
کاملا حرص خوردن هات رو می شد حس کرد.. از الان مقدمات برگزاری جشن رو آماده کن پس
اوه اوه اوه! پس بین قوم شوهر محاصره شده بودی!!!! چه شود! ;)
در ضمن مگه انتظار بیشتری داشتی از خواهرهای عروس؟! باحالی و شلوغ پلوغ کردن فقط مخصوص خودِ ما جنوبیهاست. مگه نه؟! ;))
راستی ما هم جزء اون دوستان و آشنایانی که گفتی هستیم؟! ;))
Be la khare koojasho boosidi?:D:-"
صداقت زيبايي در نوشته هاتان مي بينم.
كمتر اينجوري صاف و ساده نويسي تو بلاگ پيدا مي شه
Enregistrer un commentaire