از «بچهترکه» تا حالا چيزي ننوشتهام. بچهترکه، اسم مستعار يک جوجه فنچ ِ شصت و چهاري است که از درهدهاتِ اردبيل پا شده آمده ماجراي عشق نافرجامش را نوشته و اسم خودش را گذاشته نويسنده. داستان، شرحِ حال نصفهنيمهي پسري است به اسم سعيد، که عليرغم هوش و استعداد و صداقت و سادگي و زيبايي و هزار جور کوفت و زهرمار ديگر که اين بندهخدا به خودش بسته، از کنکور قبول نميشود. يک روز ميرود دندانپزشکي، و از آنجا که از زور اعتماد به نفس و خودکنترلکردگي غريزي لنگهاش در شهر پيدا نميشود، خانم دکتر جوان و خوش بر و رو کشته مردهاش ميشود و وقت ِ پر کردن دندانش، به دروغ به منشي ميگويد: «شوهرم ديشب تا صبح خرخر ميکرد و من خوابم نبرد.» آقا سعيد خيالش ميآيد که فرحناز خانم اين دروغ را گفته، چون خيلي عاشقش است و يکهو عشق آتشيني بهاش پيدا ميکند که دودمانش را به باد ميدهد، درس را ول ميکند و ميشود يک جوان بيکارِ عاشق که توي شهر پيِ زن مردم ميافتد و همهاش غزلهاي سياوش قميشي را زمزمه ميکند و از شدت حس همذاتپنداري خفه ميشود. آقا با شجاعت تمام کتاب و سيدي ميبرد براي زنک و هر بار، منشي با صداي لرزان و مهيبي ازش ميپرسد: «کاري داشتيد آقا؟» (سکند اديشن اين صفات، تضرعآميز بود.) از آنطرف، خانم دکتر هم کمکم عاشقش ميشود، اما به روي خودش نميآورد. مثلاً يک بار که سعيد زير باران افتاده بوده دنبالش، بهش ميگويد: «لطفاً از من دور شو»؛ و سعيد با شنيدن اين حرف رکيک، اشکها ميريزد و غصهها ميخورد و فکر ميکند که اگر او دوستش ندارد، چرا آن دروغ را بهاش گفت.
فرحناز خانم با شنيدن سيديِ غزلها، پرده از جلوي چشمانش کنار ميرود و تصميم ميگيرد طلاق بگيرد و با پسرِ هيجدهسالهي دانشگاه نرفتهاي که عاشقش شده ازدواج کند، چون ميداند چنين حادثهاي از ازل تا ابد فقط يک بار اتفاق ميافتد. اما شوهر چاق و بدقيافه و پولدارش به اين راحتي حاضر نيست طلاقش بدهد و مجبورش ميکند از سعيد جان شکايت کند و سعيد هم از ترسش فلنگ را ميبندد و فرار ميکند رشت، وقتي برميگردد هم ميبيند فرحناز بهش خيانت کرده و حامله است.
اين از داستان. ديالوگها؟ ايت ساکس! شخصيتپردازي؟ مطلقاً چنين چيزي وجود ندارد. جذابيت داستان؟ عمراً. بعد يارو ميآيد مينشيند توي دفتر و عوض اينکه قبول کند کتابش دوزار نميارزد، سعي ميکند صلاحيت من را به عنوان ويراستار زير سوال ببرد. لاالهالاالله! سخن کوتاه کنيم که نصفهشب است و ميخواهيم کپهمان را بگذاريم. اين بابا آمد و ما مشتي توي سرش زديم که اين کتاب نيست که تو اينجوري نثرش را ادبي هم کردهاي. کلي هم به حرفهاش خنديديم. طرف ميخواهد خودش را بالا ببرد و در جواب اينکه «تو که اسم خودت رو نويسنده ميذاري، به عمرت چندتا کتاب خوندي؟» ميفرمايد که: «من تمام کتابهاي پائولو کوئيلو رو خوندهام.» ارواح عمهاش، از در که رسيد تو، گفت من اين کتاب مثل رودخانه روان که دفعهي پيش بهم داده بودين رو گم کردهام. و آخرش هم کلي ناراحت شد و توي فکر فرو رفت و خدا عالم است که تصميم گرفت برود به پيشنهاد من عمل کند چهارتا کتاب آموزش داستان نويسي بخواند يا نه، فقط منصرف نشان داد و کتابش را سپرد به ما و رفت.
اما بعد، ديروز زنگ زده ظاهراً و کلي طلبکار برخورد کرده که اين دختره –من- کتابمو خراب کرده (!!) و بايد عيناً چاپ کنين و من انقدر از دستش عصبانيم که ميخوام بيام بکشمش (و من واقعاً از اين علامت تعجباي توي پرانتز بدم مياد) و من يه ديالوگ فقط نقل کنم که مامانش بهش ميگه باهات بيام دندونپزشکي، و جواب ميده: «اوه، خداي من مادر تو واقعاً فکر ميکني چنين کاري لازم است؟»
!
تمام ميکنيم با اين سخن که امروز شش ماهگيمان به پايان رسيد و هنوز خودمان را دوست ميداريم. ضمناً ايتاليکها نقل به عين است.
اين از داستان. ديالوگها؟ ايت ساکس! شخصيتپردازي؟ مطلقاً چنين چيزي وجود ندارد. جذابيت داستان؟ عمراً. بعد يارو ميآيد مينشيند توي دفتر و عوض اينکه قبول کند کتابش دوزار نميارزد، سعي ميکند صلاحيت من را به عنوان ويراستار زير سوال ببرد. لاالهالاالله! سخن کوتاه کنيم که نصفهشب است و ميخواهيم کپهمان را بگذاريم. اين بابا آمد و ما مشتي توي سرش زديم که اين کتاب نيست که تو اينجوري نثرش را ادبي هم کردهاي. کلي هم به حرفهاش خنديديم. طرف ميخواهد خودش را بالا ببرد و در جواب اينکه «تو که اسم خودت رو نويسنده ميذاري، به عمرت چندتا کتاب خوندي؟» ميفرمايد که: «من تمام کتابهاي پائولو کوئيلو رو خوندهام.» ارواح عمهاش، از در که رسيد تو، گفت من اين کتاب مثل رودخانه روان که دفعهي پيش بهم داده بودين رو گم کردهام. و آخرش هم کلي ناراحت شد و توي فکر فرو رفت و خدا عالم است که تصميم گرفت برود به پيشنهاد من عمل کند چهارتا کتاب آموزش داستان نويسي بخواند يا نه، فقط منصرف نشان داد و کتابش را سپرد به ما و رفت.
اما بعد، ديروز زنگ زده ظاهراً و کلي طلبکار برخورد کرده که اين دختره –من- کتابمو خراب کرده (!!) و بايد عيناً چاپ کنين و من انقدر از دستش عصبانيم که ميخوام بيام بکشمش (و من واقعاً از اين علامت تعجباي توي پرانتز بدم مياد) و من يه ديالوگ فقط نقل کنم که مامانش بهش ميگه باهات بيام دندونپزشکي، و جواب ميده: «اوه، خداي من مادر تو واقعاً فکر ميکني چنين کاري لازم است؟»
!
تمام ميکنيم با اين سخن که امروز شش ماهگيمان به پايان رسيد و هنوز خودمان را دوست ميداريم. ضمناً ايتاليکها نقل به عين است.
5 commentaires:
پس در کل الان این دوست عزیز شما رو مانع پیشرفتش میدونه که البته جای بسی تاسف است که نشد نویسنده بشوند ایشووووووووون.
ببخشید فضولی منو
میشه بگید کدوم سالن همدان عروسیتون بوده؟
من همدانیم و خیلی دلم می خواد اینو بدونم
بسیار خندیدیم!
ميگم اين تيکهي آخرشو نگفته بودي برام تا حالا :))
اين که بر ميگرده و ميبينه طرف خيانت کرده و حاملهس :))
چرا کتاب بچه ی مردم را خراب کردی؟ همینجوری استعدادها بی شکوفایی می مونن :دی
Enregistrer un commentaire