آبدارچيمان تازه ياد گرفته وقتي کاري ميکنم، پشت سرم، خطاب به بقيه، اما جوري که من هم بشنوم، بگويد: خانم فلاني اين کار را نميکرد، يا: خانم فلاني از ماه آينده ميآيد سر ِ کار. جوري که من حساب کار بيايد دستام. و توي اين سگدو زدنها و تا هشت- هشت و نيم ِ شب سر ِ کار بودن، راستي که زور دارد.
به در و همسايه قول دادهام شرح کامل آن خانمي را بنويسم که آمد خانهمان را دستمال کشيد و رفت. خانم عين (من هيچکجا با اسم کوچکاش مواجه نشدم) را يکي از دوستهاي عليرضا معرفي کرد. سفارش کرده بود: زياد باهاش حرف نزنيد، که سرتان را ميبرد. ما حرفي نزديم. –من را که ميگذاشت، همان دو سه کلمه را هم نميگفتم- خودش جبران کرد. تا رسيد گفت: من ناهار نخوردهام ها، ساعت يازده و نيم از خانه راهافتادهام. ( يک و نيم رسيد خانهي ما) بعد شروع کرد مبل و ميز و صندلي را ترق-تروق به هم کوبيدن تا جابهجا کند و دستمال بکشد و هي حرف ميزد. عمده حرفاش هم اين بود که خانهي باباي شيدا، اينجور؛ خانهي خود ِ شيدا، آنجور؛ مامان شيدا خيلي خوش سليقه است؛ شيدا خيلي تميز است، من را قبول ندارد و خودش خانهاش را تميز ميکند؛ شيدا چه اجاقگازي دارد (اين را وقتي گفت که ايستاده بود بالاي سر اجاق گاز ِ ايندزيت نازنينم که تنها تکه اثاثي است توي خريدهاي مامانام که تصادفاً خوب از آب درآمده)؛ من هم يک گوشه داشتم براش ناهار درست ميکردم. خانم با اسفنج ظرفشوييام زمين را شست و با دستکشهاي آشپزخانه، دستشويي را. براي هر کاري يک جنس دستمال ميخواست و فقط از پودر رختشويي شوما براي زمينشستن استفاده ميکرد. من دو تا از حرفهاش را آن روز جدي نگرفتم، که اگر گرفته بودم بايد همان موقع ميفرستادماش برود. يکي اين که گفت شيدا تميز کردن ِ من را قبول ندارد، که اين حکماً يعني يک جاي کار ميلنگد. يکي هم حرفي که سر ِ ناهار زد. داشتم با عليرضا حرف ميزدم در مورد اين که چه چيزهايي را لازم است دور بياندازيم که خودش را انداخت وسط –من اصلاً نميخواستم با هم ناهار بخوريم، نه اين که عارم بشود، خوشام نميآد با آدمي که سنخيتي با هم نداريم و حرف هم ندارم که باش بزنم، دور يک سفره بنشينم.حيف، وقت ِ سفره انداختن، از عليرضا پرسيدم: تو ناهار نميخوردي ديگر؟ گفت: چرا، بدم نميآيد!- آره، خودش را انداخت وسط که من هيچ چيزي را دلم نميآيد دور بياندازم.
بعد که رفت، سرکي توي دستشويي کشيدم. ديدم تا بالاي ديوار را با شلنگ خيس کرده و کاغد توالت پر ِ آب است. گفتم لابد چشماش نديده. شب ديديم مودم درست کار نميکند. –ميز کامپيوتر و جاکفشي را با اين استدلال جابهجا کرد که: اينطوري خانهتان دلبازتر ميشود- فرداش، کاملاً از کار افتاد. اما اينها البته دخلي به من نداشت که وقت نميکنم پاي کامپيوتر بنشينم و فقط تا رفت، جاکفشي را کشانکشان برگرداندم سر جاي اولاش. فاجعه، صبح شنبه معلوم شد. اما قبل از آن بايد تاريخچهي برس موي هاني را مرور کنيم.
برس کهنهي هاني را عليرضا اشتباهي قاطي لوازم آرايش من آورد اينجا. دفعهي بعد که رفتيم ديدناش و من تا لحظهي آخر يادم مانده بود بايد برساش را ببرم، ديدم يکي نو خريده. آن را انداختم توي سطل زبالهي اتاقخواب؛ که ديگر چي توش بود؟ دستمالمرطوبهاي پاککنندهي آرايش و روکشهاي کاندوم و پنبههاي الکلزده و تک و توک دستمال کاغذي ِ مستعمل. صبح ِ شنبه، من داشتم تند تند آرايش ميکردم که ديدم يک جاي کار ميلنگد. خانم دلاش نيامده برس کهنه را بياندازد دور، از لاي زبالهها درآورده و به ابتکار خودش، گذاشته بود توي جامدادي روميزي ِ فانتزي ِ آبيرنگي که هدا عيد ِ سه-چهار سال پيش بهام عيدي داده بود و من توش برس ِ گرد، سوهان ناخن، موچين، فرمژه و چندتا چيز استرليزهي ديگر نگه ميدارم. تا ديروقت ِ شب که آمدم خانه، عليرضا نگفت که دوتا زيربشقابي ِ زشتي را که ظهر ِ جمعه جلوي خودش انداخته بودم دور، برداشته و شسته يا نشسته –خدا عالم است!- گذاشته توي آبچکان ِ بالاي ظرفشويي. عماد بعدها گفت: اخلاقاش همينه. منتها من يک سوال دارم. نميشد اخلاق و رفتارش را زودتر براي ما تشريح کنند؟!
داريم ميرويم ماحصل. حالا ماحصل ِ چي، من درست نميدانم. اولين سفر ِ دونفريمان بعد از ازدواج –اگر سفر ِ برگشت به تهران را در نظر نياوريم. به يکي گفتم: عروسيمان در سفر بود. بعد ديدم، نه. انگار زندگيمان در سفر است. گرگان داريم ميرويم. يک جايي که شمال باشد، اما نه آنقدر شمال، که شلوغ. پدرم درآمد ديروز که کارهاي شرکت را جمع و جور کردم. چه حالي داد بغلدستام روي ميز، خالي ِ خالي شد. نه از گزارشهاي نوسازي مدارس چيزي ماند (دادم خودشان انجام بدهند)، نه از برگه ماموريتها و کپي بليطهاشان.
اين که من تازگيها به هيچ چيز ِ زندگيام نميرسم، دخلي به ازدواج کردن ندارد، کار دارد شيرهام را ميمکد. چيزي ازم نمانده. به فرشته آن روز يک حرفي زدم که خودم کيف کردم. آقاي لويزي (آقاي لويزي، اسماش اين نيست، اين، اسم ِ مستعارش است: Lavizi) ساعت هفت ِ شبي که بهاره طبق معمول ساعت پنجاش خداحافظي کرده و رفته بود، يک نامه نوشت. به فرشته که گفت انجام بدهد، فرشته رک و راست درآمد که من کلي کار دارم و ماندهام براي کارهاي فلاني و نميرسم و چرا خانم ِ فلاني حق دارد زود برود؟ آقاي لويزي داخلي ِ من را گرفت، گفت بروم پيشش و نامه را داد دستمام که: زحمتاش را بکشيد. من آمدم بيرون. ناخنهام را داشتم ميکردم توي گوشت ِ دستام. فرشته پرسيد: چرا قبول کردي؟ جواب دادم: براي اين که نميخواهم فردا بابام زنگ بزند که: چرا کارهاي آقاي لويزي را انجام نميدهي. و اين –با يک کمي اغراق- عين حقيقت است. هفتهي پيش، من استعفا دادم. قبول که نکردند، هيچ؛ تا دو سه روز بايد جواب تلفنهاي هدا و آقاي ميم را ميدادم و نصيحتهاي بابا و دعواهاي مامان را ميشنيدم. خلاصه که آمده دستام. از اين به بعد، خبرهاي زندگيام را به آقاي لويزي ميگويم، او زحمت ميکشد ميگذارد کف ِ دست ِ مامان، بابا، و باقي ِ اعضاي خانواده. اخبار ِ سري در اولويتند.
بعد از تحرير: من، باز از وقت ِ چمدانبستنام زدهام براي وبلاگنويسي. اين که آدم سر ِ کار، نه ADSLِ مفت دم ِ دستاش باشد، نه وقت ِ استفاده از آن، عذاب ِ اليمي است.
16 commentaires:
مشعوف شدیم از خواندنتان بانو !!
سفر به سلامت و خوش بگذره بسیار..
دوس دارم این پستاتو هدیه...
دوس دارم این زندگی جدیدتو...
خوشحالم برات...
فقط خسته میشی زیاد..!
manam hamash havas mikonam beram oozdivaj konam!:P fek kon!:D
khaste nabashi! zendegie jadid che haali mide valiha ! na?
mesle inke dorane moteaheli besiar darad shireye shoma ra mikeshad:d
vaai ke in postha ro vaghT mikhooni ehsas mikoni che azabie ke khaste nistio mojarradi.. khosh be halet khanoomi
bi karin shoma ha . biayn khozestamn ke in fasl ham havash khobe ham tabiatesh sabze ham akhare arameshe . mazandaran ham shod ja
می گن که: " ای آسمان پر ستاره... " دربدرم کردی...!
من واقعاً شرمنده ام و همين جا از شما عذرخواهي مي كنم. من واقعاً نمي دونستم كه اين جوريه. جلوي ما جرات نداره از اين حرفها بزنه. فكر مي كردم مثل اينجا فقط از خودش حرف مي زنه نه از افراد ديگه. اگر مي دونستم اين جوريه هيچ موقع حرفش را نمي زدم و معرفي اش نمي كردم. من باز هم عذرخواهي مي كنم.
سلام ...به امیدساعت های بهتر.....
همیشه بایدبلند بلند خندید بلندبلندگریه کرد/تندتندقرص اعصاب خورد/لخت شد
دست هایت راتفنگ کرد/برای رهاشدن ازهرچه حرف اضافه
ناگهان
لخته های خونت به سمت پایین سرازیرمی شود
خودکشی یعنی گنجشک
و گنجشک ها بچه های هستندکچل که به چیزهای مشترک فکرمی کنند./
به دیداری تازه می اندیشم.
نیستی که ، الکی هم پینگ میکنی ، من بمب میبندم به خودم انتهای میزنم به این ارمستوری صب کن!
دهنت سرويس./كامپيوتري كه سالي ماهي يك پست ننويسه همان بهتر كه مودم نداشته باشه
:D kalakoo shodia ping mikoni dar miri?
هدیه چه سریه آقاتون همیشه به روز میشوند و شما همین طور بیکار نشستی . بابا حالمون به هم خورد از بس این آبدارچی تون رو به خوردمون دادی . نه به یه وقتایی که سه تا پست تو یه نصفه روز میذاشتی نه به الان که ماهی یه بار هم نمینویسی . جواب آف و ایمیل هم نمیدی . یه پا برای خودت احمدی نژاد شدی .
موفق باشید
baba chi shod in neveshte at . dar hastrate poste to avare tarinam . khili javad bod midonam vali baraye weblog nevisaye tanbal nabayad az in behtar ham nazar dad .
Enregistrer un commentaire