من توي سابقهي کاريم از دو جا اخراج شدهام. احتمالاً آرشيوش در همينجا با جزئيات موجود باشد. اولي، کار ِ پدرمادر درآري بود با حقوق و مزاياي عالي- مثلاش را هنوز نداشتهام. دختري همکارم بود که کار نميکرد، ولي هوچيگري خوب بلد بود. با مديرعامل رابطهي حسنهاي داشت و بعد ِ يک مدت، پشت سرم بدگويي کرد. مديرعامل يک بار -وقتي حاضر نشدم پشت سر همکار ديگرمان حرف بزنم- سرم داد کشيد و من کيفم را برداشتم آمدم بيرون. دختر، اسمش فرشته بود.
دومي، بعد ِ يک ماه وقت تلف کردن توي يک شرکت ِ کوچولوي دونفره، مديرعامل -حيف ِ اسم مدير عامل به آن پسرهي زپرتي!- به اين نتيجه رسيد که به من ِ متاهل بگويد نميخواهد پروژه را ادامه بدهد و من به درد کارش نميخورم. پروژهاي که حرفش را ميزد، چهارتا پيج ِ خشک و خالي بود که روز اول طراحياش تمام شده بود. پول من و مشاورهي عليرضا را نداد، در عين حال به اين نتيجه رسيد که حضور دختر ِ ديگر که مجرد بود با بر و روي خوب و ماشين ِ پدر زير پا و پول پدر توي جيب، الزامي است. دختر، اسمش سپيده بود.
يک ماه و نيم- دو ماه پيش بود که هدا پيغام پسغام فرستاد که: يک چيزي بگويم که خوشحال بشوي. فرشته را از شرکت بيرون کردند.
امروز عليرضا زنگ زد که سپيده رزومه فرستاده شرکتمان. دوست داري وقتي براي مصاحبه آمد چجوري ضايعاش کنم؟
ببينيد، من الان واقعاً زبانم قاصر است. بيخود نيست که ميگويند خدا جاي حق نشسته؛ گذر پوست به دباغخانه ميافتد و اينها. پروردگارا، خدايا، من محل ِ سگ بهت نميگذاشتم؟ توبه! توبه! همينجوري بمان تا ديگر کسي جرات نکند نگاه چپ به من بيندازد.
1 commentaire:
mrc dear :*kheyli :)
Enregistrer un commentaire