samedi, mai 16, 2009

الف) امروز يک اتفاق چرت ِ خنده‌داري افتاد. ما امتحان داشتيم و من خيلي خيلي نکته‌هاي گرامر را بلد بودم و کم و کسري در دانسته‌هام نبود. امتحانم را دادم و طبق عادت، نگاه برگه‌ام هم نکردم و تحويلش دادم. بعد، خوب، راستش من سر ِ اين کلاس «عزيز کرده‌ي خانم معلم» هستم. زنگ بعد، برگه‌ي من را داد دستم که: بيا جواب‌ها را بنويس پاي تخته. بعد من هر جوابي را ديدم، گفتم اِ، اين که فلان جاش غلط است، بعد يک چيز ديگر پاي تخته نوشتم. همه هم درست. آخر ِ سر، خانم معلم برگشت گفت: ببينم، حتماً بيست مي‌شي ديگه؟ بعله‌ي غليظ و کش‌داري تحويلش دادم و از پشيماني مُردم که چرا برگه‌ام را بر نداشتم بگذارم توي کيفم!!
ب) من دارم کنفرانس تاريخ تحليلي صدر اسلام حاضر مي‌کنم!
ج) دارم يک سلکشن مي‌زنم براي عروسي خواهر بابک. آهنگ‌ها را اين‌جوري انتخاب مي‌کنم که پا مي‌شوم ببينم مي‌شود باش قر و قمزه آمد، يا نه.
د) فکر کن، امروز بحث ِ اين بود که جمع شويم خانه‌ي ما فلان کار را بکنيم. من رويم نمي‌شود، ولي ماجرا درس خواندن بود! بعد دوستم برگشت گفت، گفت، گفت پدرم اجازه نمي‌دهد.
خدايا. پروردگارا. بمير!
ه) حضرت اندي جايي فرموده‌اند: همه اهل دلا، دستا بالا...
وگرنه شليک مي‌کنم.
و) هه. خيلي دوستت دارم. خيلي.

Aucun commentaire: