آدما بهام باج میدن. نمیدونم چرا. بعضیها رو مطمئنم که از روی ترحم نیست، بعضیها رو میدونم که هست. هر چی مبلغ و هزینهی باج براشون بالاتر میره، بیشتر اذیت میشم، حتی در مورد ع.ر که مطمئنام هیچ دلیلی جز خوشحال کردن من پشت این رفتارش نیست. کافیه به چیزی نگاه کنم، تعریفی، خواستهای، چیزی از دهنام در بیاد تا به دستام برسونه. عجیبه که توی زندگی مشترک دلم این رو نمیخواد. ماه پیش برام لیزر خونگی سفارش داد. قیمتش تقریباً معادل معادل حقوقی بود که بتونم بابت یکی دو ماه کارِ ترجمهی درست و حسابی گرفتن در بیارم. زیادی بود و نظری ازم نخواسته بود. اغلب همینه. کسی نظری از من نمیخواد. بابام تصمیم گرفته برام خونه بخره و رک و راست بهم نمیگه که بگم نکن. چه فایده الان؟ میخواد کوتاهیای رو که هیچ وقت قبول نکرد جبران کنه یا مهر تایید بزنه روی ازکارافتادهشدنام؟ فایده نداره. خواستههام اینقدر نسبت به چند ماه پیش فرق کرده که خودم هم باورم نمیشه. محبت کردن دیگران طبق اون هدیهی آپدیتنشدهاس و بدجوری درد داره. الان خیلی کوچیکام. خیلی. دلم میخواد بتونم چاقو رو توی دستام صاف بگیرم. دلم میخواد بدوم، خوشخط بنویسم، از جام که بلند میشم تلوتلو نخورم. چه فایده داره گفتنشون؟ چند روز پیش فکر کردم اگه چپدست نبودم، یا اگه سمت راستام مشکل پیدا کرده بود، بعد فکر کردم چه فایده حتی تصور کردناش؟ آخ. انگار آدم شهامت خیالپردازی و آرزو داشتن رو هم از دست میده. مردن همینه؛ همینه که جرات نکنی چشمهات رو ببندی و آیندهی دور از دسترسی رو پیش خودت تصور کنی.
مطمئنام مردهام و کسی نفهمیده.
مطمئنام مردهام و کسی نفهمیده.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire