jeudi, août 10, 2017

امروز فکر کردم چقدر تموم کردن این برنامه‌ی دوی شش هفته‌ای خطرناکه و تغییرم می‌ده. 
صبح خوشحال و راضی بودم. دو روز بود که بعد از حالِ بد هفته‌ی پیش، با هم رفتیم دویدیم و من با این که توی راه رفتن هنوز یه کم مشکل دارم و پام ضعیف‌تره، راحت دویدم. این کشف خیلی هیجان‌زده‌ام کرده بود. دیدم اون passion این‌قدر قویه که داره منو دنبال خودش جلو می‌کشه و حالا اشکالی نداره که موقع پایین اومدن از پله باید دستم رو به چیزی بگیرم، من می‌تونم و قوی‌ام و این‌حرفا. ذهنم رفت جلو و مچ خودم رو گرفتم که دارم نقشه می‌کشم روزی که تمومش کردم، برای مردم برم بالای منبر خوش‌بینی و اعتمادبه‌نفس که باید بخواهین و اگه من تونستم شما هم می‌تونین و قدر سلامتی‌تون رو بدونین والخ. بعد فکر کردم چقدر از این منبر بدم می‌اومده همیشه. درک‌اش نمی‌کردم واقعاً که چی باعث می‌شه مردم روی منبر برن و قوی بودن‌شون رو موقع بیماری جار بزنن. حس این که ممکنه حرف‌هات به یکی انگیزه بده و یکی رو آگاه کنه که می‌شه دنبال چیزی که دوست داری بری و بهش برسی، خیلی قویه. من از وقتی لاغر شدم، از وقتی مریض شدم بیشتر و راحت‌تر از خودم، از زندگی شخصی‌ام، از بالا و پایین رفتن‌هام حرف می‌زنم. حرف‌هام گاهی ناامیدکننده‌ست، یا به نظر بقیه این‌طور میاد. همین تازگی کلی باید نباید کردم که به آدمی که بیماری لاعلاج داره چه حرفایی بزنین و چی نگین. می‌تونستم نگم. می‌تونستم بذارم برای چند نفر دیگه هم پیش بیاد که وسط سال برن بشینن پیغام‌های تبریک عیدشون رو دوباره بخونن و از اون همه آرزوی سلامتی و بهبود اشکشون در بیاد. خوندن اون حرفا احتمالاً برای مخاطب خیلی ناراحت‌کننده بوده. خودمم خیلی به‌خاطرش اذیت شدم. چون اولاً داشتم جلوی یه سری آدم حرف می‌زدم که دوست‌هام بودن و اگه هم از این حرفا می‌زدن، من چه اون موقع، چه الان، می‌دونم که منظورشون چی بوده. دوماً که یهو یه توجه گنده سمت‌ام سرازیر شد و از اون حجم توجه و قالبی که رفته بودم توش خوش‌ام نمی‌اومد. واقعاً دلم می‌خواد یه وقتایی به حال خودم گذاشته بشم. متاسفانه یه وقتایی هم دلم می‌خواد معاشرت کنم و می‌دونم گناه مردم چیه که تو معلوم نیست کی می‌خواهی حرف بزنی و کی نه. 
در نهایت، دیدم که تموم کردن این برنامه دوباره من رو می‌تونه ببره سمتِ موتیویشنال اسپیکرایی که چقدر، چقدر ازشون متنفر بوده‌ام همیشه. این کار رو قطعاً نمی‌کنم. روی این منبر نمی‌رم. ولی الان دیگه دارم می‌فهمم چرا مردم می‌رن و چطوریه که یه شرایطی، تو رو از خودِ سابقت دور می‌کنه و می‌بره سمت چیزی که فکرش رو هم نمی‌کردی. این رو هم می‌فهمم که تجربه‌اش خیلی شخصی‌تر از اونه که بشه با حرف زدن منتقلش کرد. شاید اگه می‌شد بهتر بود. آدم حق داره یه چیزهایی رو قبل از این که سرش بیان، بفهمه. 

Aucun commentaire: