mardi, août 08, 2017

زانو به بالا، کمر به پایین. رون‌هام داغون شده‌ان. تازه اون وقتی که کوتاه اومدم و با سلولیت، خیلی حالِ تنِ خود را دوست‌بداریمی پیدا کردم، جای اون زخم‌های قدیمی دوباره ملتهب شد. 
اوائلی که زورق پشت میز می‌نشستم، پایینِ دسته‌ی صندلی‌ام فلزی بود و حساسیت‌ام اون‌جاها زد بیرون. دو طرف رون‌ها اندازه‌ی یه کف دست زخم‌های ریز ریز دارم که بعضی وقتا می‌خارن. خونه و کوچه و خیابون و سر کار هم نداره. هر وقتی ممکنه دست دراز کنم پام رو بخارونم و به مردم این پیغام رو مخابره کنم که این تن حموم نرفته. اون موقع منص یه لطفی کرد که از حد تصورم خارج بود و گفت هر صندلی‌ای می‌خوای انتخاب کن برات بگیریم. سرِ اون صندلی بعد از بیرون اومدن من از اون‌جا دعوا شد :)) بله، می‌گفتم. از بعد از خرید صندلی جدید، من دیگه روی صندلی آهنی ننشستم و نخاریدم تا چند ماه پیش، که هنوز نمی‌دونم چرا دوباره شروع شد و زخما تازه شدن. الان اون یه کفِ دستِ پای چپ‌ام ورم زیادی داره، چون هر چی سنگه، مال پای لنگه. لیترالی. بغل پای راستم هم از یه جایِ آمپولِ چند ماه پیش تورفتگی زشتی داره. قبلاً یه جایی نوشته بودم شبیه دماغ مودی چشم باباقوری قلوه‌کن شده. توییتر لابد. توی اکانت پابلیکه، نه اون یکی. خیلی وقت پیش بود و با این که حواسم بود دوباره برندارم همون‌جا آمپول بزنم، خوب نشده و شکلش جوریه که انگار هیچ وقت نمی‌شه. فکر می‌کردم همون یه دونه‌اس، تا امروز که با شورت یوگا کردم و سرِ حرکتِ Downward-Facing Dog، همون لحظه‌ای که می‌گفتم آخ جون قولنجام شکست، چشمم افتاد به کناره‌های پاهام. جاهای ریز و درشت آمپول، برآمده و فرو رفته. خیلی ریز و جزئی و غیر قابل دید برای چشم غیر مسلح یا از روی شلوار. همون‌جا زیر آفتاب جلوی چشمم پهن شده بودن روی پوست. 
این حواشیِ آمپول زدن بیشتر کفری‌ام می‌کنه تا اصل قضیه. همین قضیه‌ی جای آمپول، این که ساعت نه باید دمِ یخچال باشم و ساعت ده یه جایی که بتونم آمپول بزنم. دردش یه لحظه بیشتر نیست. خیله‌خب، سه‌لحظه. دقیقاً از وقتی که سوزن می‌ره توی پوست تا وقتی میاد بیرون. گاهی دردش خیلی خیلی شدیده، انگار که اون سوزن یه تیکه سیم فلزی بلنده که از سوراخِ روی پوست می‌ره داخل و توی رگ‌هام پخش می‌شه همه‌جام. انگار سرنگه از فولاد خالصه و ده سانت قطرشه. انگار یه ملاقه بستنیِ یخ رو یه دفعه گذاشته‌ام دهنم. دردش همه‌ی این‌هاس و هیچ‌کدوم نیست. گاهی هم خوبه. یه آه می‌کشی توی دلت و تموم می‌شه. یکی دو باری شده که این‌قدر خوشبخت بوده‌ام که اصلاً نفهمیده‌ام کی رفته تو و کی اومده بیرون. خیلی سعی کرده‌ام بفهمم چطوری. همه‌چی رو هم امتحان کرده‌ام. از سردی-گرمی وایال گرفته تا مدل هم‌زدن و زاویه‌ی چرخش آمپول موقع هم زدن پودر و مایع. هیچی نفهمیدم. اگه این رو بفهمم خیلی خوشبخت می‌شم؟ قطعاً نه، اون وقت لابد می‌خوام بابت یه چیز دیگه ناراحتی کنم. چون اصل قضیه هیچ کدوم از این مشکلات نیست. اصل قضیه اینه که مجبورم کار ناخوش‌آیندی رو بکنم که پارسال نباید می‌کردم، و یادم نرفته نکردنِ این کار ناخوش‌آیند، چه لذت ساده‌ای بود. 

Aucun commentaire: