mardi, août 15, 2017

مناسبت‌های لعنتی. اولین عیدِ بعد از ام‌اس و اولین سالگرد و اولین تولد والخ. همه گذشتن دیگه. سخت و آسون. هر کدوم به اندازه‌ی اولین انتخاباتِ بعد از اکبر، خنده‌دار و غمگین بودن. خنده‌داره که همچین واقعه‌ای از هیچ درست شده و سایه‌ی سنگینش همیشه بالای سر آدمه. غمگینه که هیچ کجای خیالپردازی‌هات برای آینده، همچین چیزی رو برای خودت تصور نمی‌کردی. یه کم عجیبه که همچین چیزی بوده که سر تا پای تو رو در هم شکسته و از نو ساخته، بی این که از صورتت چیزی معلوم باشه. زندگی هولناکه، ولی ردی ازش روی جسم آدم به جا نمی‌مونه.

امروز سی و دو ساله شدم. 

ظهر دراز کشیدم روی تخت و مچاله شدم توی خودم. توتی اومد کنار شکم، حد فاصل بین زانو و صورت، خودش رو جا کرد و خوابید. صورتش یه‌کم بهت‌زده بود انگار. یا خواب‌آلود. خودم رو توی صورتش می‌دیدم شاید. بلد بود نوازش هم می‌کرد حتما. طفلکم. گاهی انگار ازم می‌ترسه. خیلی وقت‌هام حوصله‌ام رو نداره. بیشتر از هر انسانی در دنیا با توتی حرف می‌زنم. معمول‌ترین واکنش‌اش اینه که بذاره بره. سی و دو سالم شده و جای آدم‌ها، با گربه حرف می‌زنم. طبیعیه. گربه اصراری نداره بهت ثابت کنه چرت می‌گی. از تک‌تک واکنش‌هاش معلومه این عقیده، ولی به زبون نمیاردش.

سیزده سالم که بود، همکار ه. مشتی چرند از روی کف دست‌ها برامون سر هم کرد. به من گفت خط عمرت کوتاهه. اون خط رو هنوز می‌شناسم. منحنیِ بغل شستِ دست راست. مال من به نیمه‌ی اندازه‌ی معمول هم نمی‌رسه. آخراش کمرنگ‌تره و یواش یواش محو می‌شه. زندگی نباتی. شاید همینی که الان هست. یه چیزی که بود و نبودش مهم نیست. اثری نداره.

من؟ من حتی دیگه آرزوی سفر هم ندارم. یه هیچِ خالی‌ام. یه هیچ خالی و گنده که هر سال خالی‌تر می‌شه. 


Aucun commentaire: