روی پنج شش پیک ودکا و دو شات تکیلا، یا کمتر یا بیشتر تزریق کردم. به نظرم احمقانهترین و ضمناً عاقلانهترین کار ممکن بود. یک چیزی بود که بالاخره باید میکردم و تنهایی نمیشد. جمع خوبی برای این کار بود گمانم، ولی برای من فرقی نمیکرد. هر چیزی که بین بیماری من و باقی آدمها پل بزند، معذبام میکند. سعی میکنم راحت باشم، حرفش را بزنم، شوخی کنم، سوالها را سر صبر و حوصله جواب بدهم، ولی کشف ترحم توی نگاه بقیه روی شانههام سنگینی میکند. خواهرزادهی دهسالهام همانجوری من را نگاه کرد که من انسولین زدن بابام را تماشا کرده بودم. هنوز باورم نمیشود چطوری توانستم نگاهاش را ببینم و صدام در نیاید.
امشب حال خوشی نداشتم. یک دندان عصبکشیشده دارم و پریروز خوردم زمین. بدجوری خوردم زمین و هر لحظه صدای خوردن جمجمهام روی آسفالت دارد توی گوشم میپیچد. یکجوری بود که مطمئن بودم الان ضربهی مغزی میشوم. یک کمی ترسیدم، بابت این که مطمئن نبودم اتفاق راحتی باشد. چیزیام نشد، ولی جاش روی سرم و بازوم و زانوم هنوز دردناک و کبود است. روی اینها عرق خوردم و بتافرون را حاضر کردم زدم توی بازوی راست. یک گوشه و کناری که نه کسی ببیند، نه به شکل مشخصی دور باشد. یک چیز طبیعی، بیحرف، بیصدا. حالم خیلی بد نبود. میتوانستم بدون لنگیدن راه بروم و یادم نمیآید چیزی از دستم افتاده باشد.
چند دقیقه بعدش بدندرد گرفتم. یکی از شدیدترین دردهایی بود که تا حالا بابت اماس کشیدهام. بیشترش کورتون بود فقط که از دردش هیچی نمیتوانم تصور کنم، فقط حال آن روزی توی ذهنم پررنگ است که هی میگفتم kill me, kill me. از جای ورم لای موهام تیر میکشید و پخش میشد پشت پیشانی و میآمد پایین تا ته ستون فقرات. نمیفهمیدم چرا. منصفانه نبود به نظرم. برای اولین بار توی سفر داشتم بیدغدغه خوش میگذراندم. مسکن نخورده رفتم نشستم روی توالت فرنگی که اشتباه بدی بود. باید همان موقع میخوردم. بدتر شد یا فرقی نکرد. نمیدانم. پیچیدم توی خودم که یک حالت کمدردتری پیدا کنم. نمیشد. گوشهی توالت دراز کشیدم خودم را بغل زدم و چشمهام را بستم و هی گفتم میگذرد. آن بیرون بقیه فکر میکردند مستام. مهم نبود. بودم. ولی درد داشت و درد مستی نبود. م. یکی دو بار حالم را پرسید و هر دفعه سعی کردم خودم را جمع کنم بزنم بیرون، نمیشد. سر پا که سعی میکردم بایستم، جلوی چشمهام جرقه میزد، تیر کشیدن میآمد پایینتر تا سر انگشت پاها و کمرم صاف نمیشد. نمیشد قدم بردارم. خیلی ترسناک بود و نمیدانستم کی قرار است تمام بشود. مسکن توی کیفم بود، تهِ یک کیف کوچک لوازم آرایش، دور و دستنیافتنی و حتی صدان در نمیآمد از کسی بخواهم برایم بیاوردش. نمیدانم چقدر طول کشید که ا. آمد کمکام، بلندم کرد و رفتم بیرون. یک کمی دمر دراز کشیدم، بعد فکر کردم دیگر بس است. بلند شدم برگشتم وسط بقیه. نمیدانم چه شکلی بودم. اول رفتم نشستم روی مبل. چهارتا پله و دوقدم راه و تمرکز برای صاف رفتن، کل انرژیام را کشیده بود. بعد رفتم سراغ کیفام آنطرف خانه. م. برایم چای ریخته بود. با یک، دو، سه قلپ چای، مسکن را فرو دادم. چند ساعت بعد، وسط راه کافه و طباخی، اثر مسکن رفت، ولی من دیگر مست نبودم و آدم هشیار، راحت میتواند درد را پنهان کند.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire