mercredi, juin 07, 2017

شب ِ سوم، دندون‌درد و گوش‌درد امون‌ام رو برید. هیچ کدوم از مسکن‌ها و اسپری‌های بی‌حسی اثر نمی‌کردن. برای یه مدت طولانی بلند بلند گریه کردم و زار زدم. جلوی خودم رو نگرفتم. خیلی وقت بود به خودم می‌گفتم چرا به حال خودت گریه نمی‌کنی زن. گریه کردم. فرداش بهم گفت خیلی ترسیدم. گفت حتی برای ام‌اس هم این‌طور نشده بودی. می‌خواستم براش توضیح بدم موقع گریه کردن دیگه به درد فکر نمی‌کردم، به فکر اون روزا هم بودم و صدای خوردن جمجمه‌ام روی آسفالت توی سرم افتاده بود روی repeat. ولی نمی‌دونستم چطور بگم. 

بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم هیچ منصفانه نیست که وسط دیل کردن با یه ترامای بزرگ، مجبوری به فکر مشکلات ریز و درشت روزمره هم باشی. زردچوبه تموم می‌شه و باید نرم‌کننده‌ی لباس بخری و امروز پی‌ام‌اسی و گاهی سرما می‌خوری و نمی‌تونی انتظار داشته باشی جاهای غریبه، رعایتت رو بکنن -مث اون دفعه‌ای که خسته بودم و توی اتوبوس یکی ازم خواست جام رو بهش بدم و روم نشد بگم نه. طبعاً این‌طوری نیست. همه‌چی همون‌جور می‌گذره که قبلاً می‌گذشت. کاری نداره تو سرعتت کم و زیاد می‌شه. چه می‌شه کرد. زندگی همینه. 

Aucun commentaire: