داشتم برای ناهارش توی شرکت غذا میکشیدم و مخلفات. شمردم، هشت تا زیتون. یاد صبحونههای بیمارستان افتادم و یکی دست کرد توی قفسه سینهام قلبم رو چلوند. ساعت شیش صبحِ تاریک زمستون، خانومچاقه چرخ غذا رو با سر و صدا جلوی خودش هل میداد توی راهرو. دم هر اتاق میایستاد دونه دونه از روی لیست صبحونههای بیمار و همراه رو تحویل میداد. یه تخممرغ آبپز، هشتتا دونه زیتون سیاه، یه بسته پنیر بیچربی، یه دونه نون گرد سبوسدار. چای هم داشت. توی سماور بزرگ. میتونستی ازش لیوان پلاستیکی بگیری، میتونستی هم توی لیوان خودت بریزی. ما توی لیوان خودمون میگرفتیم. بعد مینشستیم روی تخت، روبهروی هم، میز چرخدار وسطمون، بیحرف صبحونه میخوردیم.
باید روی پیشونیام بنویسم خاطرات در ذهن شما تلختر از چیزی که بهواقع بودند به نظر میرسند.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire