lundi, février 20, 2017

وسطِ قشنگ‌ترین دنیاهای میازاکی می‌چرخیدم که یک‌هو دیدم فانتزی چقدر با حالِ الان‌ام نمی‌خونه. زیادی دروغه. گمونم نباید ببینم دیگه. مگه آدم با تلاش و ممارست و کیوت بودن و دوستِ خوب داشتن می‌تونه دِی لیود هپیلی او افتر بشه؟ نتچ. معجزه‌ای نمی‌شه جونم. تو مریض می‌مونی و هیچ وقت نمی‌شه که یه برگه کاغذ نتیجه‌ی آزمایش بهت بدن و بگن دیگه سالمی. اصلاً برگه‌ی چی؟ ام‌آرآی سی‌دی داره دیگه.

امروز آمپول آخر ماه اول رو می‌زنم. روی شکم. شکم دردناکه -مثل بقیه‌ی جاها- و هر بار می‌زنم خون میاد. غیر از این، یه بارِ خیلی سنگین هم روی دوش‌ام داره. نماد مریض بودن و وابستگیه. به خاطر انسولینِ بابام. روزهایی که به شکم زده‌ام هر دفعه حال‌ام خراب‌تر از دفعه‌ی قبل بوده. صبح رفتم دکتر. قرار بود یه آزمایش خون بدم که معلوم بشه بتافرون بهم خوب ساخته یا نه و نسخه‌ی ماه بعد رو هم بگیرم. یه معاینه هم کرد. راه برو و انگشتت رو فلان کن و لرزشِ چی که تموم شد بگو -اسمش چی بود؟ هر چی. این حالِ سنگینی پام هیچی نیست. هیچی نیست و دلم می‌خواد بمیرم که این هیچی، این‌طور لنگ و خسته‌ام می‌کنه. نسخه رو نوشت و گفت عصر بعد از جواب آزمایش می‌سپرم به رسپشن که بهت بگن بگیری یا نه. ع.ر تلفن کرد جواب رو بگیره و با خوش‌حالی به‌ام خبر داد آزمایش‌ام اوکی بود و می‌ره آمپولای ماه بعد رو بگیره. .yay, good for me می‌تونم تا دو سال دیگه که برام تجویز کرده بتافرون بزنم :|

تولستوی توی مرگِ ایوان ایلیچ، برای بیمار پنج مرحله شمرده بین شنیدن خبر بیماری تا مرگ. با این پنج‌تا مرحله الان خیلی توی مقاله‌های روانشناسی مستربیت می‌کنن که مهم نیست. این چند وقت خیلی سعی کردم خودم رو توی انکار و خشم و چونه‌زنی و افسردگی و پذیرش پیدا کنم. نشد. انگار از روز اول یه هاله‌ی سیاه دور خودم کشیده‌ام و از داخل‌اش تکون نمی‌خورم. همین. جز ملال هیچ حسی ندارم. یا گذشته و نفهمیده‌ام، یا از روی همه پریده‌ام و یه راست رفته‌ام توی مرحله‌ای که آدم نمی‌خواد حرف بزنه دیگه، فقط منتظره.

منتظر هم نیستم. یه بچه‌ی عصبانی داخل‌‌ام هست که با باز کردن هر جعبه‌ی آمپول پا به زمین می‌کوبه و جیغ می‌زنه. وقتی سرنگ رو دستم گرفته‌ام که حباب هوا بیاد بالا التماس می‌کنه و دکتمه‌ی بتاکانکت رو که می‌زنم، چشماش رو روی هم فشار می‌ده و گوله گوله اشک می‌ریزه. خودم نه. دیگه غر هم نمی‌زنم حتی. چه فایده؟ ع.ر نوازش می‌کنه و می‌گه کاش می‌شد به جات بزنم، حتی تصورش رو هم نمی‌خوام بکنم. یکی دو باری توییت کردم، چنان واکنش‌ها محبت‌آمیز بود که خجالت کشیدم دیگه چیزی بنویسم.مریض بودن انگار بقیه رو معذب می‌کنه. یا خودم رو. نمی‌دونم. خیلی خالی‌ام. خیلی عجیبه که انگار همه‌چی ریخته و انگار هیچی عوض نشده. حتی منم عوض نشده‌ام. همون آدم‌ام. همون‌ام و همون نیستم و نمی‌دونم چی‌ام. یه آدمی‌ام که تازه ام‌اس گرفته و هنوز کنار نیومده. 

1 commentaire:

sosan jafari a dit…

سلام دوست عزیز. همدرد خوبم. نوشته‌هایت مرا می‌برد به پانزده و نیم سال قبل. به روزهایی که مرگم را روزشماری می‌کردم.. اما نیامد. الآن دیگر دارد شانزده سالش می‌شود این فرزند ناخوانده...
نیامدم دلداری‌ات بدهم. از این مرحله خواهی گذشت مثل همه... فقط... دارم باهات دوباره درد می‌کشم.