دیروز حالم خوش نبود. نمیدونم چرا. پریروز هم نبود. حالِ بدی که سعی کردم با هر چیزی از دستم بر میاد بهترش کنم، آخر شب به فاجعه رسید. چی شد؟
صبح بلند شدم ورزش کنم که تصمیم بدی نبود. یک کیلو چاق شدهام و به اندازهی تمام وزنی که کم کردهام به چشمام میاد. تشک انداختم و یه ویدیوی یوگا گذاشتم و شروع کردم. یوگا بهترین ورزشیه که برای اماس پیشنهاد میکنن. نمیدونم چرا. هر تقلای بالا و پایین کردن دست و پا و حفظ تعادل، بدتر یاد آدم میاندازه که به چه روزی افتاده. این دلیل اول.
م. که حالم رو پرسید، این اشتباه رو مرتکب شدم که براش توضیح بدم حالم بابت ناتوانی جسمیام خوب نیست. سعی کرد به دلداری دادن و بیشتر از همه دو تا جملهاش یادم موند،اماس اسم تلخی داره و خودش چیزی نیست؛ حالا مگه تو ورزش میکردی؟ به نظرم خیلی کار احمقانهائیه که برای دلداری دادن به یه نفر، حرفی که خودش دو ماه پیش به توی شوکهشده میزد رو تکرار کنی، اونم وقتی مدتی درگیر بوده و خودش بهتر از هر کسی میدونه که شرایطش چی هست و چی نیست. این رو نگفتم، فقط گفتم آره، داشتم برای نیمه ماراتن میدویدم. اول باور نکرد. این دلیل دوم.
زیر دوش حساب کردم از روز اول تا حالا، تنها از خونه بیرون نرفتم. البته قبل از اون هم زیاد نمیرفتم. کار خاصی نداشتم. گاهی میرفتم لب دریا قدم میزدم که خیلی وقته حتی دلم نخواسته برم. کلاسم تموم شده، خرید و غیره رو خیلی وقته سپردهام به ع.ر. مرتبترین برنامهام این بود که برم دور پارک نزدیک خونه بدوم. الان میترسم تنها از خونه برم بیرون. میترسم زمین بخورم، یا اتفاقی بیافته. هر چی. گاهی با هم سینما رفتیم این چند وقت، دکتر رفتیم، بازار روز سر زدیم و گمونم همین. زنِ خونهی ناتوان. این دلیل سوم.
عصر غذای حسابی بار گذاشتم. با علی برای کار حرف زدیم که نسبتاً خوب پیش رفت، اما وسط صحبتها بابام نزدیک پنجاه بار زنگ زد. هر بار ریجکت کردم و دو تا پیغام دادم که خودم زنگ میزنم، باز زنگ زد. همین بود همیشه. جای تعجب نداره. کار مربوط به کامپیوتر و تماس تلفنی مربوط به کار داشتن براش تعریف نشدهاس و فایدهای نداره بخواهی براش توضیح بدی. جز فرهنگ شرکتنفت چیزی رو به رسمیت نمیشناسه و من براش فرزند ناخلفیام که هیچ وقت نتونست طبق معیارهای خودش، آدم موفقی باشه.
بعد تلفن زدم و اصرار کرد که ویدیوکال کنیم. از دیدن قیافهی خودم وحشت کردم. چیزِ خستهی رقتانگیزی بودم. اهل خونه ردیف شدن جلوی موبایل و به نوبت احوالپرسی کردن. همون حرفای همیشگی- که خواهرزادهی همکار فلانی هم خیلی وقت پیش اماس گرفت و الان خوبه، تو چطوری، توتی چطوره، کی میای، اینجور حرفها. تهِ تماس، مامانم زد زیر گریه و سریع قطع کردن. داشتم میترکیدم. آدم سنگدلیام. قبول. ولی این گریههای مامانم نمایشِ رقتانگیز توجهه. راه دیگهای بلد نیست. بلد نیست وقتی لازمه کنارم باشه. فردای روز عروسی که داشتن از همدان برمیگشتن، دونه دونه خداحافظی کردیم و موقع بغل کردن نفر آخر، هلن، بغض هر دومون ترکید. تازه مامانم یادش افتاد که باید منو بغل کنه و گریه کنه. این خلاصهی رفتارش با منه. جلوی مردم نمایش بده و در عمل مادری نکنه.
بلافاصله بعدش هلن زنگ زد. جواب دادم دیدم هیلاست. خواهر عزیزی که بهم گفت دعا میکنم قرارداد شوهرت تموم بشه و برگردی پیشمون و از اون موقع جوابش رو ندادهام. قطع کردم و دیگه جواب ندادم. با موبایل هلن، شوهرش، دخترش ده بار دیگه هم زنگ زد. وویسکال، ویدیوکال، پیغام. گه. تمام این تماسها و توجهکردنهایی که به زبون میارن، اونقدر غیر طبیعیه که نمیدونم چطور بهشون بفهمونم همچین چیزی رو نمیخوام. انگار مریض بودن آدم رو تبدیل میکنه به شیء، چیزی که اختیارش دست بقیهاس. همه حق دارن پیشنهاد بدن که چطور زندگی کنی. نسخه میپیچین که این رو بخور، اون رو نخور، برو دانشگاه، برو باشگاه، با فلانی حرف بزن، ما دوستت داریم. به درک که دوستم دارین.
خیلی خسته شدهام از رفتارشون. دلم میخواد بمیرم. واقعاً دلم میخواد بمیرم. دیگه هیچ وقت توی زندگیام اون چیزی نمیشم که دلم میخواست. توی درس و کار به هیچجا نمیرسم. همهی نقشههایی که برای خودم داشتم بیمعنی شدهان. پولِ خیلی کارهایی که دلم میخواست انجام بدم رو هیچ وقت نمیتونم در بیارم. آدم مفیدی نیستم و نمیشم. چه فایده داره تقلا کردن؟
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire