ساعت یک صبح بهام نوبت امآرآی تزریقی داده بودند که خوب بود، ساکت و خلوت و بدون معطلی. جواب را دو روز بعدش ع.ر رفت بگیرد و گفتند اول صبح بیاید امآرآی ستون فقرات هم بدهد که رفتم و دادم. همهچیز طبق روال بود، اما من دیگر خسته شده بودم و فقط میخواستم تمام بشود و تشخیص لعنتیشان را بدهند، درست عین داستانها. میترسیدم کم بیاورم. از آنطرف میدیدم آدم چه راحت قبول میکند به کارهایی که فکرش را هم نمیکرد تن بدهد. من مثلا مطمئن بودم توی تونل امآرآی کم میآورم. نیاوردم، فقط سخت گذشت. دوشنبهای که برگشتیم پیش موحتشم حانیم -آنطوری که خودشان میگویند- سرحالتر بودم. آنقدر که وقتی مریض کنهای دوید پیش پای دکتر در را برایش باز کند، زیرلبی به ع.ر گفتم خایهمالو سگ گایید و زدم زیر خنده. میدانستم قدم بعدی، آزمایش مایع نخاعی است و خدا خدا میکردم کارم به آنجا نکشد. خندهدار اینجاست که من اصلا به خدا اعتقاد ندارم، ولی توسل، گاهی وقتها تنها کاریست که از دست آدم برای خودش برمیآید. آن هم برای این که همهی راهها را امتحان کرده باشد.
***
باز هم دیر نوبتمان شد، چون هر کسی از راه میرسید، به بهانهی این که یک سوال بیشتر ندارم، در اتاق را باز میکرد میرفت تو و دکتر هم شمارهها را قر و قاطی صدا زد. از پنج پرید روی سیزده و بعد هفت و ما هم طبعا شش بودیم. یازده- یازده و نیم با خلق کج رفتیم تو. گزارشها و عکسها را نگاه کرد و گفت بعله، پلاک اکتیو هست و باید بخوابی که از فردا صبح پالس کورتون بگیری، چون بزرگتر از آناند که خودشان خشک بشوند و بیافتند. گفتیم باشد و آمدیم بیرون. البته همینها نیم ساعت طول کشید و دیگر یادم نمیآید چی گذشت. ذهنام استعداد غریبی در فراموش کردن خاطرات ناخوشآیند دارد. برگهی معرفی بیمارستان را گرفتیم و رفتیم بپرسیم کی بیاییم و چی همراهمان باشد که گفتند یک تخت خالی شده و همین حالا بخوابید که دیگر ممکن است جا پیدا نشود. من هنوز گیج بودم و باورم نمیشد همینطور بیمقدمه و دست خالی قرار است برای اولین بار شش روز بمانم بیمارستان و آن هم با این وضعی که معذبام و خجالت میکشم همهاش بابت مریض بودنام و زحمتی که دارم به همه میدهم. من را اینجا بستری کردند و خواهر کوچکام را -برای زایمان- در اهواز.
***
هنوز تخت حاضر نشده برای جفتمان ناهار آوردند، یکی بی نمک برای بیمار، یکی نمکی و چربوچیلیتر برای رفاقتچی. نشستیم به ناهار و بطالت. آزمایشهایی که قبلاش گفته بودند لازم است، در حد فشار و قند خون بودند و هیچ طول نکشیدند. شب ع.ر رفت مختصری لباس و کتاب برایم آورد. تا روز آخر همینطور بود؛ شرکت نرفت و هر لحظه کنارم بود، شبها سرکی میزد به خانه برای بچه غذا بریزد و سر و سامانی به اوضاع بدهد و برگردد که دوتایی مچاله شویم روی تختِ باریکِ اتاقِ سهنفره.
***
روزهای اول تزریق، سرحالتر بودم هنوز. آنژیوکت توی دستم، حس دلبههمخوردگی بهام میداد، اما جز آن هیچ. شبها درست خوابام نمیبرد، میرفتیم توی راهروی ساکت و خالی راه میرفتیم و اتاقها را میشمردم. یکی دو بار فرستادنم اینور و آنور، معاینهی چشم و اسکن چشم و اینجور کارها. چیزیام نبود، ولی تار میدیدم. دستگاهها جدید و عجیب بودند و سرِ ویلچرسواری خیلی با هم خندیدیم و شوخی کردیم. بعد از ده سال، برف سنگینی توی ازمیر آمد و نشست و شهر را به هم ریخت، اینقدر که شرکتشان صبح گفته بود بمانید از خانه کار کنید. چند ماهی بود قرار گذاشته بودیم زمستان برویم یک جایی نزدیک شهر، برفبازی کنیم. اینطور شد و دل و دماغی نماند. شاید اگر تختِ کنار پنجره داشتم، آن شب راحتتر میخوابیدم.
***
هر روز صبح، ساعت ده پرستارها داد میزدند که رفاقتچیها بروند بیرون و مریضها آماده باشند برای ویزیت. دوتا پزشک کلهگنده داشت آنجا انگار، یکی دکتر خودم، یکی یک آقای مسن و -بهنظر- بداخلاق که تا آخر اسم و رسماش را نفهمیدم. هر روز یکی یا هر دوی اینها با گروهی از دستیارهای جوان، اتاق به اتاق میآمدند پروندهی دانه دانه مریضها را بررسی میکردند. به خودِ مریض کاری نداشتند البته. ما -شبیه رمهی اسبی منتظر خریدار- دراز میکشیدیم تا بیایند بالای سرمان، حرفهایشان را بزنند و بروند. بعدش یکی از همان جوانها میآمد سر میزد و از مریض میپرسید چطوری. من خوشام نمیآمد، چون هیچ تلاشی برای حرف زدن با من نمیکردند و از ع.ر سوال و جواب میکردند. من خیلی شیء بودم آنجا، ولی چارهای هم نبود و بلد نبودم درست توضیح بدهم یا کامل بفهمم چی میگویند. مشکل خاصی هم نبود. بیخوابی روزهای اول و تار دیدن و زیاد خوابیدن روزهای بعد و حال سرماخورده و بدندرد و گلودرد و غیره، تمامشان طبیعی بودند. تازه آن موقع -نسبت به کاری که بعدتر قرار بود کورتون در بدنام بکند- همهچیز عالی بود.
***
روی تخت کنار پنجره، خانمی هفتاد و خوردهای ساله خوابیده بود که شوهر و دخترش همراهش بودند. بیدریغ مهربانیهای کوچک کردند بهمان. راه و چاه بیمارستان را از آنها یاد گرفتیم. روز سوم، زن بعدِ دیدهبوسی مرخص شد و ساعت یازده شب پر سر و صداترین آدم ممکن آمد به جایش خوابید. این یکی فشارش بالا بود -بیست و شش- و یکبند داشت ناله میکرد. رفت و آمد همراهانش و زنگ موبایل -که تا لحظهی آخر هم نگذاشتاش روی سایلنت- و صدای دستگاه و پرستارهای بیملاحظه غیره آن شب قطع نشد و تا آخر هم ادامه داشت. شوهرش که نبود، راحت مینشست با رقیهخانم تخت وسط -که دیابت داشت و قایمکی توی غذایش نمک میریخت- به بگو و بخند، شوهر که میآمد، با هر نفس ناله میکرد. رقتانگیز بود.
***
دو روز مانده به مرخص شدن، موحتشم حانیم توی راهرو به علیرضا گفت بیماری مشخص است و بعد میآیم در مورد دارو و مراقبتها صحبت کنیم. تمام آن مدت اینقدر سخت نگذشته بود که آن بیست و چهار ساعت تا وقت کند و بیاید اتاق ما. تهِ دلم امید مبهمی داشتم که حتی جرات نمیکردم بهاش فکر کنم، که بگوید خوب شدهای و برو خانه. اما آنقدر با منطق و طبق شواهد فکر میکردم که میدانستم اینطوری نیست. اصلا مثل آن بابایی که بدون بلیط بختآزمایی دخیل میبست، امآرآی جدید هم نداده بودم که بخواهند معجزهای کشف کنند. همین هم شد. فردا عصرش آمد. من خیس عرق چرت میزدم و سرمِ یخ داشت توی خونام راه باز میکرد که آمد بالای سرم، به ع.ر گفت بیدارم کند و دوباره همان حرفها را تکرار کرد که چیز مهمی نیست و داروهایش اینطورند و غیره. آن موقع دیگر -تقریباً زیر و بم اماس را شناخته بودم. نه سوالی داشتم، نه حرف و پیشنهادی. گفت چند روز بعد از مرخص شدن بروم پیشاش که دارو بدهد. بعد رفت و من برای اولین بار از ابتدای ماجرا، زدم زیر گریه.
ادامه دارد
روی تخت کنار پنجره، خانمی هفتاد و خوردهای ساله خوابیده بود که شوهر و دخترش همراهش بودند. بیدریغ مهربانیهای کوچک کردند بهمان. راه و چاه بیمارستان را از آنها یاد گرفتیم. روز سوم، زن بعدِ دیدهبوسی مرخص شد و ساعت یازده شب پر سر و صداترین آدم ممکن آمد به جایش خوابید. این یکی فشارش بالا بود -بیست و شش- و یکبند داشت ناله میکرد. رفت و آمد همراهانش و زنگ موبایل -که تا لحظهی آخر هم نگذاشتاش روی سایلنت- و صدای دستگاه و پرستارهای بیملاحظه غیره آن شب قطع نشد و تا آخر هم ادامه داشت. شوهرش که نبود، راحت مینشست با رقیهخانم تخت وسط -که دیابت داشت و قایمکی توی غذایش نمک میریخت- به بگو و بخند، شوهر که میآمد، با هر نفس ناله میکرد. رقتانگیز بود.
***
دو روز مانده به مرخص شدن، موحتشم حانیم توی راهرو به علیرضا گفت بیماری مشخص است و بعد میآیم در مورد دارو و مراقبتها صحبت کنیم. تمام آن مدت اینقدر سخت نگذشته بود که آن بیست و چهار ساعت تا وقت کند و بیاید اتاق ما. تهِ دلم امید مبهمی داشتم که حتی جرات نمیکردم بهاش فکر کنم، که بگوید خوب شدهای و برو خانه. اما آنقدر با منطق و طبق شواهد فکر میکردم که میدانستم اینطوری نیست. اصلا مثل آن بابایی که بدون بلیط بختآزمایی دخیل میبست، امآرآی جدید هم نداده بودم که بخواهند معجزهای کشف کنند. همین هم شد. فردا عصرش آمد. من خیس عرق چرت میزدم و سرمِ یخ داشت توی خونام راه باز میکرد که آمد بالای سرم، به ع.ر گفت بیدارم کند و دوباره همان حرفها را تکرار کرد که چیز مهمی نیست و داروهایش اینطورند و غیره. آن موقع دیگر -تقریباً زیر و بم اماس را شناخته بودم. نه سوالی داشتم، نه حرف و پیشنهادی. گفت چند روز بعد از مرخص شدن بروم پیشاش که دارو بدهد. بعد رفت و من برای اولین بار از ابتدای ماجرا، زدم زیر گریه.
ادامه دارد
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire