بالاخره که باید بنویسماش.
اون موقعی که هنوز با خانواده حرف میزدم، یکی دو باری سرِ «ایشالله خوب میشی» باهاشون بحث کردم. استدلالام این بود که الان همینام، فردا هم معلوم نیست. نمیتونم بشینم به امید اتفاقی که معلوم نیست کی بیافته. به نظر خودم کاملاً معقول و منطقی، به نظر اونا لابد نه، که چند روز پیش یکیشون پیغام داد امیدوارم حالت خوب باشه و همیشه نیمهی پر لیوان رو ببینی.
بعدش حالم واقعاً بهتر شد. حدود پنج ماه پیش یه امآرآی دادم که معلوم شد پلاکها کوچیکتر شدهان، کنترلم به وضوح روی دستام بهتر بود، بیحسی و گزگز خیلی کم شده بود و برای اولین بار امیدوار شدم. که یه روزی بهتر هم بشم، که به روزی تموم بشه.
سه چهار ماه اخیر از هر نظر افتضاح بود. با نصف اعضای خانواده قطع رابطه کردم، رفاقت و معاشرتم از قبل هم کمتر شد، استرس زندگی زیاد بود، دعوا با همسایه، تصادف، هر اتفاق نیفتادهای افتاد و سنگ شد توی گلوم. هر کاری کردم یا به بنبست خورد یا از نتیجهاش راضی نبودم. خیلی پیش اومد که به اینجام برسه (نگارنده با دست به بالای سرش اشاره میکند.) طبق معمول با کسی حرف نزدم و ریختم توی خودم. چند باری خیلی دلم خواست با یکی حرف بزنم. نمیشد. بیهوده بود.
طبعاً تاثیر فیزیکی فشارا خیلی زود خودش رو نشون داد و دوباره شدم مث قبل. به همین خوشمزگی.
به طور کلی هیچ وقت توی زندگیام خیال نمیکردم آدم موفق یا موثری باشم، ولی هیچ وقت هم اندازهی الان احساس نمیکردم یه لوزر به تمام معنا و بارِ روی دوش بقیهام.
از بین رفتن امید توی زندگی آدم، سیاهترین اتفاقیه که میتونه براش بیافته. نمیدونم کی افتاده، ولی افتاده و دیگه هیچی ندارم که بهش بچسبم و نگهام داره.
بعدش حالم واقعاً بهتر شد. حدود پنج ماه پیش یه امآرآی دادم که معلوم شد پلاکها کوچیکتر شدهان، کنترلم به وضوح روی دستام بهتر بود، بیحسی و گزگز خیلی کم شده بود و برای اولین بار امیدوار شدم. که یه روزی بهتر هم بشم، که به روزی تموم بشه.
سه چهار ماه اخیر از هر نظر افتضاح بود. با نصف اعضای خانواده قطع رابطه کردم، رفاقت و معاشرتم از قبل هم کمتر شد، استرس زندگی زیاد بود، دعوا با همسایه، تصادف، هر اتفاق نیفتادهای افتاد و سنگ شد توی گلوم. هر کاری کردم یا به بنبست خورد یا از نتیجهاش راضی نبودم. خیلی پیش اومد که به اینجام برسه (نگارنده با دست به بالای سرش اشاره میکند.) طبق معمول با کسی حرف نزدم و ریختم توی خودم. چند باری خیلی دلم خواست با یکی حرف بزنم. نمیشد. بیهوده بود.
طبعاً تاثیر فیزیکی فشارا خیلی زود خودش رو نشون داد و دوباره شدم مث قبل. به همین خوشمزگی.
به طور کلی هیچ وقت توی زندگیام خیال نمیکردم آدم موفق یا موثری باشم، ولی هیچ وقت هم اندازهی الان احساس نمیکردم یه لوزر به تمام معنا و بارِ روی دوش بقیهام.
از بین رفتن امید توی زندگی آدم، سیاهترین اتفاقیه که میتونه براش بیافته. نمیدونم کی افتاده، ولی افتاده و دیگه هیچی ندارم که بهش بچسبم و نگهام داره.
یکی دو بار به زور سعی کردم خودم رو به یه چیزی از فردا وصل کنم. هیچ اتفاقی نیفتاد. پنج کیلومتر رو دویدم و هیچی نشد، فقط به خودم گفتم وا، این که چیزی نبود بابتاش خیال میکردی شاخ غول شکستی. برنامهی سفر ریختم و دیدم اصلاً برام مهم نیست برم. حتی دلم نمیخواد برم. برنامهی درس خوندن ریختم و دیدم نمیتونم. همین. هیچی. یه هیچِ خالی و مطلق.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire