دلم عین سیر و سرکه میجوشد. بعضی چیزها هم دامن میزنندش. استرس ِ بیخود ِ هزار چیز بیربط و باربط هوار میشوند سرم و میشوم اینی که الان هستم.
آقای صاد یک بار بعد از چهار- پنج ماه همکاری، با افتخار زنگ زد که توی فلان مقاله، فلان خط، فلان کلمه، عوض سین نوشتید شین. طفلی. دلم کباب شد براش که با چه دقتی تا حالا میگشته حتماً.
-شوآف ِ مستتر-
دیشب بلند شدم چمدان ببندم و بالاخره یک جوابی هم برای سوال فلسفی و قدمتدار ِ «چی بپوشم؟» پیدا کنم. یکهو دیدم اوه، من چقدر لباس دارم که اندازهاند و چقدر لباس دارم که گشاد شدند و چه بلوز ِ بهدلی است این برای این که بپوشم. یک جین مارکدار هم از برادرم بلند کردم و همهچی تکمیل شد. الان خیلی برای پارتی و اینطور برنامههای فانی آمادگی دارم. حیف!
دلم لک زده برای آشپزی. بار گذاشتن آش رشته که سهل است، خیلی وقت است حتی دو تا دانه سیبزمینی هم سرخ نکردهم. کیک پختن و بیسکوییت قالب زدن که بماند. بعضی وقتها هوایی میشوم. اما خب، چه کارش میشود کرد؟ همیشه یک لیست بلندبالای کارهای ِ نکرده جلوی رویم دارم که واجبتر است.
آخ کاش میشد امروز نمیرفتم سر کار. باید یک عالمه بخوابم، چمدان ببندم، خرت و پرتهام را جمع کنم، موهام را رنگ بزنم، قرصهام را بگیرم، بچه را حسابی بغل کنم و به هیچچی فکر نکنم. آخ.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire