هر تصوری که از گرِیت گتسبی یا همان گتسبی ِ بزرگ ِ خودمان داشتم، با دیدن تریلر فیلم درب و داغان شد. آخر آدم صورت ِ کونمیمونی ِ دیکاپریو را باید بگذارد جای گتسبی بزرگ؟ واقعاً چی فکر کردی آخه؟ در عوض امان از خانم -به زودی بانو- کری مولیگان. آدم چقدر گوگوری مگوری آخر؟
امروز از روزهای سگی بداخلاقی است که نه مغزم کار میکند، نه یک کلمه حرف ِ درست و حسابی مینویسم، نه هیچچی. از صبح این راهنمای آمستردام جلوی رویم باز است برای تکمیل و ویرایش. آنقدری که کند پیش میرود که دارم سر خودم داد میزنم. به چه امیدی زندهام؟ که بروم خانه، ماکارانی بریزم توی گوشت پختهی ادویهزدهای که چند روزی است مانده توی یخچال و مختصری سبزیجات هم قاطیاش کنم تا بپزد. بعدترش هم یحتمل مایهی کتلت درست کنم که فردا سر ِ بیشام زمین نگذاریم. بلکه هم کوکو. به طرز وصفناپذیری این روزها ویار غذای تازه میکنم. (هر کی فک کرد حاملهام، خره!)
خب. حالا دست کم شش ساعت بعد است. دقیق نمیدانم. لپتاپم احتمالاً داغان شده و هیچ فکرش را هم نمیکنم که چهقدر یا چهجوری. به کامپیوتریمان پیغام دادم که لپتاپم خودبهخود خاموش میشود، جواب داد روشناش کن. اینقدر نفسکشیدن برام سخت شده بود که یک آژانس گرفتم برگشتم خانه. و تمام مدت هی داشت بار روی شانههام سنگینتر میشد و نمیفهمیدم چرا. امروز از کدام دنده بیدار شده بودم راستی؟ برگشتم خانه، دست به لپتاپ نزدم، ماکارانیام را پختم و ناهار و شام ِ تنهاییام را یکی کردم، یک بسته گوشت درآوردم و سیبزمینی و پیاز و ادویه و نمک و آرد نخودچی. ورز هم دادم حتی، اما هنوز همانطوریام. دلم میخواست حوصله داشتم یک جور شیرینی جدید امتحان میکردم، اما بدبختیام این است که هیچ وقت هوس هیچ چیز نمیکنم و این خیلی دردناک است که همه به آدم بگویند دستپختت خوب است، اما خودت چیزی نفهمی از طعم و بوی غذا یا هر چیز دیگر.
با یک آدمهای دلچسبی دارم معاشرت میکنم که بهتر است زودتر قطعاش کنم، وگرنه میترکم. دیشب دوستم زنگ زد، گفتم داریم میرویم کلهپاچه، میآیید؟ جواب ناخودآگاهم نه بود. چرا؟ چون قبلاً که جمعِ بهدل نمیدیدم زیاد، ید طولایی داشتم و دارم در کنسل کردن برنامههای دور همی. نمونهاش؟ همین چند روز دیگر که از همین حالا نمنمک دارم نقشه میکشم که چهطوری نروم. خوشبختانه عقل کردم و قبل از جواب ِ ناخودآگاه، سی ثانیه فکر کردم و دیدم که آره، خیلی هم دلم میخواهد بروم. پس رفتم. و میدانید چی؟ کلهپاچه از آن غذاهایی است که اگر با جمعی بخوری که رودربایستی داری، یا راحت نیستی، یا هر چی، زهرمارت میشود. دیشب اما تا خرخره خوردم و خندیدم و غیبت کردم و خوشگذراندم. تازه ظهر جمعه هم قرار ِ ترهبار گذاشتیم به صرف ِ دیزی چرب و چیلی ِ لذیذ. آدم باید کسانی که از جنس ِ خودش هستند را نزدیک نگه دارد.
البته به شرط این که نترکد!
از خارج برای بچهام اسباببازی سوغاتی آوردم. چندتا موش و توپ پلاستیکی. دوستشان دارد. غیر ِ وقتهایی که برای خودش ولو میشود روی مبل، کم پیش نمیآید که سر راه یکی گاز هم از موشش بگیرد یا با توپش بازی کند.
آدمهایی هم هستند که خیلی علاقه دارند پا روی دیگران بگذارند و خودشان را بالا بکشند. جمع کنند خودشان را.
کمکم داریم خراب میشویم همهمان. اپیلیدیام زیر پرتابهای طاقتفرسای توتی طاقت نیاورد آخرش و به رحمت ایزدی رفت. صبح کتری ِ چایساز روشن نمیشد، لباسشویی آخرهای عمرش رسیده، من از زانو به پایینم با دو قدم راه ِ سرپایینی و از پله بالا- پایین رفتن بیحس میشود و کمردردهای گاه و بیگاهم هم که گفتن ندارد. خدا آخر و عاقبت همهی جوانها را بهخیر کند!
امروز از روزهای سگی بداخلاقی است که نه مغزم کار میکند، نه یک کلمه حرف ِ درست و حسابی مینویسم، نه هیچچی. از صبح این راهنمای آمستردام جلوی رویم باز است برای تکمیل و ویرایش. آنقدری که کند پیش میرود که دارم سر خودم داد میزنم. به چه امیدی زندهام؟ که بروم خانه، ماکارانی بریزم توی گوشت پختهی ادویهزدهای که چند روزی است مانده توی یخچال و مختصری سبزیجات هم قاطیاش کنم تا بپزد. بعدترش هم یحتمل مایهی کتلت درست کنم که فردا سر ِ بیشام زمین نگذاریم. بلکه هم کوکو. به طرز وصفناپذیری این روزها ویار غذای تازه میکنم. (هر کی فک کرد حاملهام، خره!)
خب. حالا دست کم شش ساعت بعد است. دقیق نمیدانم. لپتاپم احتمالاً داغان شده و هیچ فکرش را هم نمیکنم که چهقدر یا چهجوری. به کامپیوتریمان پیغام دادم که لپتاپم خودبهخود خاموش میشود، جواب داد روشناش کن. اینقدر نفسکشیدن برام سخت شده بود که یک آژانس گرفتم برگشتم خانه. و تمام مدت هی داشت بار روی شانههام سنگینتر میشد و نمیفهمیدم چرا. امروز از کدام دنده بیدار شده بودم راستی؟ برگشتم خانه، دست به لپتاپ نزدم، ماکارانیام را پختم و ناهار و شام ِ تنهاییام را یکی کردم، یک بسته گوشت درآوردم و سیبزمینی و پیاز و ادویه و نمک و آرد نخودچی. ورز هم دادم حتی، اما هنوز همانطوریام. دلم میخواست حوصله داشتم یک جور شیرینی جدید امتحان میکردم، اما بدبختیام این است که هیچ وقت هوس هیچ چیز نمیکنم و این خیلی دردناک است که همه به آدم بگویند دستپختت خوب است، اما خودت چیزی نفهمی از طعم و بوی غذا یا هر چیز دیگر.
با یک آدمهای دلچسبی دارم معاشرت میکنم که بهتر است زودتر قطعاش کنم، وگرنه میترکم. دیشب دوستم زنگ زد، گفتم داریم میرویم کلهپاچه، میآیید؟ جواب ناخودآگاهم نه بود. چرا؟ چون قبلاً که جمعِ بهدل نمیدیدم زیاد، ید طولایی داشتم و دارم در کنسل کردن برنامههای دور همی. نمونهاش؟ همین چند روز دیگر که از همین حالا نمنمک دارم نقشه میکشم که چهطوری نروم. خوشبختانه عقل کردم و قبل از جواب ِ ناخودآگاه، سی ثانیه فکر کردم و دیدم که آره، خیلی هم دلم میخواهد بروم. پس رفتم. و میدانید چی؟ کلهپاچه از آن غذاهایی است که اگر با جمعی بخوری که رودربایستی داری، یا راحت نیستی، یا هر چی، زهرمارت میشود. دیشب اما تا خرخره خوردم و خندیدم و غیبت کردم و خوشگذراندم. تازه ظهر جمعه هم قرار ِ ترهبار گذاشتیم به صرف ِ دیزی چرب و چیلی ِ لذیذ. آدم باید کسانی که از جنس ِ خودش هستند را نزدیک نگه دارد.
البته به شرط این که نترکد!
از خارج برای بچهام اسباببازی سوغاتی آوردم. چندتا موش و توپ پلاستیکی. دوستشان دارد. غیر ِ وقتهایی که برای خودش ولو میشود روی مبل، کم پیش نمیآید که سر راه یکی گاز هم از موشش بگیرد یا با توپش بازی کند.
آدمهایی هم هستند که خیلی علاقه دارند پا روی دیگران بگذارند و خودشان را بالا بکشند. جمع کنند خودشان را.
کمکم داریم خراب میشویم همهمان. اپیلیدیام زیر پرتابهای طاقتفرسای توتی طاقت نیاورد آخرش و به رحمت ایزدی رفت. صبح کتری ِ چایساز روشن نمیشد، لباسشویی آخرهای عمرش رسیده، من از زانو به پایینم با دو قدم راه ِ سرپایینی و از پله بالا- پایین رفتن بیحس میشود و کمردردهای گاه و بیگاهم هم که گفتن ندارد. خدا آخر و عاقبت همهی جوانها را بهخیر کند!
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire