dimanche, octobre 14, 2012

سرم جور ِ ناخوش‌آیندی گیج می‌ره و گمونم یکی از گوش‌هام چرک کرده. یا اثر خنکی اول پاییزه و یا -محتمل‌تر- اثر پنجاه‌تا همکار مریض در این دور و اطراف. تمام امروز به این فکر می‌کردم که کاش چند روزی مریض بشم و بی‌دغدغه توی تخت بخوابم با سوپ داغ و آب‌پرتقال از خودم پذیرایی کنم. بعد فکر کردم که بی‌دغدغه؟ هه.

دارو. قحطی دارو آمده و روز به روز راحت‌تر می‌شود که آدم از این زمین بدش بیاید.

گاهی فکر می‌کنم اگر به این زودی سفر نروم، دق می‌کنم. چه لذت ِ کوفتی‌ای دارد سفر توی خودش که آدم را این‌طور اسیر می‌کند؟ یا حتی نه، وقت داشته باشم. وقت داشته باشم غذا درست کنم، کتاب بخوانم، قدم بزنم، و یک کار دم ِ دستی‌ای مثل یک جفت کفش خریدن را این‌قدر عقب نیندازم. پول هم البته بد چیزی نیست. حاضرم یک عالمه داشته باشم.

من چه عطری دارم راستی؟

دو ساعتی است منتظرم بیاید برویم. این‌قدر گذشته که دلم می‌خواهد تمام نشود. از راه نرسد و من همین‌جا، روی همین صندلی، آن‌قدر بنشینم تا ریشه بدهم و سبز بشوم.

1 commentaire:

Sara a dit…

یه باری با تو و تارا رفتیم تئاتر. سه تایی.

بعدترها من دلم برات تنگ شد. مثل الان.