lundi, septembre 03, 2012

ساعت چهار صبح از خواب پریدم. خواب دیده بودم موهام خاکستری و سفید شده. حالا که چی؟ نمی‌فهمیدم. این مسئله هیچ‌وقت -چندان- نکته‌ی مهمی در زندگی من به‌شمار نمی‌رفت و الحمدلله رنگ مو و آرایشگاه هم که فت و فراوون پیدا می‌شه. 

من از سر و صدا متنفرم. من از سر و صدا متنفرم. من از سر و صدا متنفرم. 
در حدی که هر صبح به زمین و آسمون فحش می‌دم. 

دلم براش تنگ شده. پونزده روز بیشتر نمونده و تقریباً مشخصه که نمی‌رسه. دلم می‌خواست بیاد. ای که دلم می‌خواست تنها نباشم یه طرف قضیه است، مهم این بود که می‌بود. 

یه بار هم سر کار بودم، هدفون رو گذاشتم روی گوشم که سر و صدا کم بشه. بعد از نیم ساعت دیدم سیمش تو هوا آویزونه. 

نمی‌دونم خانوم هایده تو سر من چیکار میکنن. 

آدم باید چیکار کنه در این مواقع؟ واقعاً باید چیکار کنه؟ اوف.

Aucun commentaire: