dimanche, décembre 22, 2013

یلدای ۹۲

ما این‌ورترک گپ می‌زدیم؛ او خواب بود. وسط مهمانی. دست روی سینه، صورت‌اش مختصری در هم از درد کمر، چشم‌های بسته‌اش آرام.
فکرم توی جمع نبود اما. هفت سال پیش بودم؛ توی دفترخانه‌ای وسط زیتون کارمندی، با لباس پف‌دار، دوتایی نشسته بودیم روی تاب توی حیاط، تکان‌تکان می‌خوردیم.
هفت سال تمام. انگار یک لحظه بود و انگار هزار سال طول کشید.

Aucun commentaire: