مهموني ديشب مجموعهي يه عالمه آدم عجيب غريب بود کنار هم. نه اين که آدمها همينجوري تنها عجيب و غريب باشن ها، کنار همديگه اينطوري بودن. مثلاً فک کن آخر ِ شب يهويي در باز شد و الميرا و فرشته اومدن تو. اين غير از اينه که يهويي وسط ماجرا، يکي برگشت به من گفت من فلانيام، منو ميشناسي؟ و فلاني تصادفاً يکي از بچههاي شهيد بهشتي اهواز بود دورهي هانياينا که ميشد دو سال قبل از ما. بعد ديشبشم من زنگ زده بودم به هاني که يه پارتي دعوت شدهام که عمراً بتوني حدس بزني کي توشه و اين يکي «کي» هم يکي از همکلاسياي قبلياش بود که اصلاً وقتي خود ِ کاوه گفت هست، من کلي تعجب کردم که اِ، اين که همکلاسي هاني بوده، و يهو کاوه گفت اِ، تو خواهر هاني هستي. بعد کاوه هم هانياينا و ابراهيم و نويدو هم حتي ميشناخت. بعد فک کن که اينجا همهاش چقد سيکسديگريز آو سپريشن شده بود ماجرا. وگرنه معلومه که بري با عليرضا و تارا و مرمر و احسانجون يه گوشهي همچين ماجرايي بشيني اون دختره رو نگاه کني که با دوتا پيک مست کرده بود و احسانجون بهش ميگفت داف هفتاد و پنجي، خوش ميگذره. چاشنياش اين وسط اين بود که عليرضا وقتي محمد داشت با شالگردنش اون وسط قر ميداد و امير داشت جدي ِ جدي رو تارا کار ميکرد و کاوه اون گوشه دچار ِ ناراحتي صابخونهاي شده بود و خودم و خودش نشسته بوديم يا با بچهها سيگار ميکشيديم يا دوتايي ميرقصيديم و محل ِ کسي نميذاشتيم، برگشت گفت ببين سمپاد چيا تحويل جامعه داده. يعني فک کن که چيکار کردي با همهمون دکتر اژهاي، فک کن!
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire