اول ِ صبحي، خمار و خوابآلود پا شدهام و هي دارم اشکي که بعد ِ هر خميازه از چشمهام ميآيد را پاک ميکنم.
روز جمعهاي کلاس دارم بايد بروم. سر ِ همين از پنج ِ صبح هي بيدار شدهام، يک نگاه به ساعت کردهام و دوباره رفتهام زير نصفهپتو.
ديشب يکي از پتوهامان افتاده بود پاي تخت، تا صبح سردم بود.
1 commentaire:
تابستون و پتو؟! ای ول!ا
Enregistrer un commentaire