lundi, août 11, 2008

چشام که سياهي مي‌ره، يادم مي‌افته ديشب نخوابيده‌ام، يادم مي‌افته که از ديروز ظهر چيزي نخورده‌ام، يادم مي‌افته که دو سه ساعت با بچه‌ها توي «بهشت مادران» زديم و رقصيديم که هلن تولدشه.
خسته‌ام. کلي هم کار مونده سر دستم. الان اگه دست به دعا بردارم مي‌شه ماجراي اون همشهري ِ تارااينا که دنبال جاي پارک بود و هي به خدا قول مي‌داد که اگه جاي پارک براش پيدا کنه، نماز مي‌خونه و روزه مي‌گيره و صدقه مي‌ده. وقتي يه جا پيدا مي‌کنه، داد مي‌زنه: خدا، ني‌خُم، خُم جستم!

2 commentaires:

Unknown a dit…

ایول چه سرعتی! روزی دو تا پست! یعنی از این به بعد خوشال باشیم که هر روز هستی؟

Anonyme a dit…

قبلان نشاط بود كسي نمي شناختش.....پسر و دختر اون جا ورزش مي كرديم....من گاهن مي رقصيدم