چشام که سياهي ميره، يادم ميافته ديشب نخوابيدهام، يادم ميافته که از ديروز ظهر چيزي نخوردهام، يادم ميافته که دو سه ساعت با بچهها توي «بهشت مادران» زديم و رقصيديم که هلن تولدشه.
خستهام. کلي هم کار مونده سر دستم. الان اگه دست به دعا بردارم ميشه ماجراي اون همشهري ِ تارااينا که دنبال جاي پارک بود و هي به خدا قول ميداد که اگه جاي پارک براش پيدا کنه، نماز ميخونه و روزه ميگيره و صدقه ميده. وقتي يه جا پيدا ميکنه، داد ميزنه: خدا، نيخُم، خُم جستم!
2 commentaires:
ایول چه سرعتی! روزی دو تا پست! یعنی از این به بعد خوشال باشیم که هر روز هستی؟
قبلان نشاط بود كسي نمي شناختش.....پسر و دختر اون جا ورزش مي كرديم....من گاهن مي رقصيدم
Enregistrer un commentaire