من بچه نميخواهم.
اين را از اين نميگويم که فکر ميکنم حاملگي به دردسرش نميارزد يا بچه هزار و يک خرج ِ تراشيده و نتراشيده دارد و تربيت کردنش کار حضرت فيل است و بعد ِ بچه ديگر نميتواني به خودت و زندگيات برسي و من فکرش را هم نميکنم که بخواهم ماهها سيگار را ول کنم که يک جانور ِ شکموي ِ دائمالگريهي خودخرابکن سالم از آب دربياد.
از اين ميگويم که علي ِ کوچک ديروز مهمان ِ ما بود. سه ساعت ِ تمام من غلام ِ حلقه به گوش ِ اين بچه بودم و تازه داشت با من اُخت ميشد که عليرضا آمد بغلش کرد. دو بار که هوا انداختش، بچه من را يادش رفت و ديگر حاضر نشد بيايد سمت ِ من.
يعني چه که بيست و چهار ساعت يکي را تر و خشک کني، آخرش به تخمش هم حساب نياوردت و به آغوشي ديگر، فراموشت کند؟
4 commentaires:
دقیقن ِ دقیقن
بچه دوست ندارم، بلکه متنفرم
البته استدلالت کاملاً متینه، ولی آخرشم همون بچه هه به محض اینکه یه ریزه بترسه یا ناراحت شه فریادش در میاد که: ماماااااااااان!!!ا
رونوشت به آقاي فيل اين ها!
.
آهاي هِدي. من دل م برات تنگ شده . براي خودِ تو . دو هفته نيستم ، بعد مي آم و يه جا هم رو ببينيم .
نسيم تو چرا کامنت نداري؟ اومدم بگم: ببينيم آقا جان، ببينيم!
Enregistrer un commentaire