dimanche, août 31, 2008

يکي اين بغل هست که دست‌هاش گرم‌اند. اين را مي‌گويم به‌ات که بداني که تنم اگر يخ کند شبي مثل امشب، مي‌آورم مي‌پيچم‌اش در تن ِ تو.
يک وقتي اگر عقب نگاه کنم به اين روزهام، عشق‌بازي‌هاي کم‌فاصله‌مان يادم مي‌افتد لابد و آخر ِ شب‌هايي که مي‌آيم برهنه مي‌خزم در آغوش تو و التماست مي‌کنم که نگاهم کني.
امروز که عقب نگاه مي‌کنم ولي تمامش کم بودي. شب‌ها تن ِ خودم را بغل مي‌زدم بدون تو، قبل ِ اين که بيايي. خودم را يادم آوردي که کم نيست مني که يادم رفته بود تمام ِ خودم را.

Aucun commentaire: