از صبح خدا هي دارد ما را ميمالاند. اول که ماسوله سيل آمد و ما آنجا بوديم. بعد ديدم با وجود ِ نقد ِ درخشاني -نسبت به کارهاي قبليام- که روي اين کتابه نوشتهام و شخصيتپردازياش را لجنمال کردهام، نميرسم بروم نشر افق امروز، هر چقدر هم که کارهام را زير و رو کنم. -ميخواهم موهام را سشوار حسابي بکشم و لاک بزنم و لازانيام را بار بگذارم- بعد هم که الي گفت نميآد.
خدا، سر ِ جدت بکش بيرون.
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire