samedi, septembre 13, 2008

به خودم مي‌گويم: «گه خوردي گفتي با اتوبوس برمي‌گردي.» نشستم جلو و سرم را تکيه دادم عقب. عرق نشسته بود روي پيشاني‌ام و پاهام درد گرفته بود. سه ساعت و نيم توي صف ِ ثبت‌نام دانشگاه آزاد، واحد تهران مرکز، رشته‌ي مترجمي زبان فرانسه ايستادم تا به‌ام بگويند دو تا کپي کم داري و من بگويم به جهنم و بيايم بيرون.
کليد مي‌اندازم مي‌آيم زير خنکي کولر مي‌نشينم و آب‌پرتقال ِ تلخم را جرعه جرعه مي‌نوشم. که ديگر حرف و حديثي نباشد، دو تا بانک رفتن لازمم و يک پست و پر کردن ِ سفته‌اي که سر ِ راه خريدم.
هرقدر بيش‌تر مي‌گذرد، بيش‌تر عين حيوان بام برخورد مي‌شود. محيط کار و دانشگاه و اوکااف حتي با آن سيستم ِ ثبت‌نام داغانش که دو روز ديگر بايد بروم با آن هم سر و کله بزنم. کلاس ِ اول دبستان، يکي بود که رنگ پاپيون ِ موها و کفش‌هام را پرسيد و گذاشت يک پاراگراف ِ کيهان‌بچه‌ها براش بخوانم و اسمم را نوشت. دانشگاه ِ اهواز دستمان را جيبمان مي‌کرديم و پولمان را مي‌داديم به مامور بانک که روزهاي ثبت‌نام مي‌آمد حاضر و آماده کارمان را مي‌کرد. اين‌جا هي بايد از اين شهر بروي آن‌ور و تازه آخرش هم عين بده‌کارها سرت را پايين بيندازي و چشم بگويي و انگار که طرف برات فلان ِ غول شکسته باشد، تشکر کني که به تريج قباش بر نخورد.

4 commentaires:

s a dit…

بابا هیدی خالی نبند دیگه...کجا ما دستمونو میکردیم جیبمون...الان آدم شدن بانک زدن جای سلف پرسنل و اینا...زمانای ما روزایه انتخاب واحد یا ثبت نام تو همون گرماشیشصد نفر میچپیدن تو هم...چقدم دستم یکی میخورد به باسن یکی چه قیامتی به پامیشد!!بانک مسکن شهرک هم که اون موقع ها داشت منفجر میشد...ولی انصافا حالا که دارم خیلی جاها رو نگاه میکنم میبینم سگ جهاد شرف داشت به خیلیا
آآآآ...

s a dit…

من ، "دختری در پیاده رو" سابق اَستم...دعای گوی شما

s a dit…

خدا شاهده هر وقت میرم "مِرو" آب انار تگری میخوریم یادت می افتم...نامرد!...همین شماها رفتید فرار مغزها شدید تهران که اوضاع فرهنگی این شهر به چیز رفته!!!
:)))

Unknown a dit…

take it easy baba!!