jeudi, décembre 04, 2008

امروز يک اتفاقي عجيبي افتاد. من صبح پا شدم ديدم حالم خوب ِ خوب است. نه بو اذيتم مي‌کند، نه بدم مي‌آيد علي‌رضا به‌ام دست بزند، نه درد دارم، نه هيچي. عيناً انگار که يک پريود معمولي باشم. پا شدم طبق قرار رفتم سونوگرافي. بعد ديدم توي نتيجه نوشته باقي‌مانده‌ي محصولات حاملگي مشهود است. زنگ زدم قرار گذاشتم و همين‌جوري تنهايي رفتم مطب و شوخي شوخي يک‌بار ديگر پروسه‌ي دردناک ِ ديروز، شامل شستشو و تخليه‌ي رحم، آن هم بدون بي‌حسي و گيجي تکرار شد و ده دقيقه- يک ربع بعدش من سر ‌ پا بودم و پا شدم آمدم خانه. تمام جريان را هم اين دفعه فهميدم چي به چي بود و کدام مرحله داشت چه کار مي‌کرد. دردش هم هيچ فرقي نکرده بود ها، نمي‌دانم عادت کرده بودم يا فقط حالم خوب بود و دلهره نداشتم و نمي‌ترسيدم يا چي. اين‌قدر برام راحت بود که خودم تعجب کردم ديروز چرا آن‌طوري بود و امروز چرا اين‌طوري است.
* * *
بعدش بود که يکي از من پرسيد پشيمان نشدي؟
من پشيمان نشده‌ام خوب. خيال هم نمي‌کنم بشوم. با اين که کل اين ماجرا از نظر احساسي براي من خيلي خيلي دردناک بود، ولي همان وقتي هم که فکر مي‌کردم بچه‌مان را کشته‌ام، يک لحظه هم فکر نکردم که دارم کار اشتباهي مي‌کنم. کل اين قضيه چيزي بود که ما قبلاً روش فکر کرده بوديم و مي‌دانستيم الان نه دلمان مي‌خواهد، نه شرايطش را داريم، نه حس علاقه‌مان به بچه -به طور کلي- اين‌قدر هست که بخواهيم قيد همه‌چيز را بزنيم و بچه بياوريم که دلمان خوش بشود. تربيت يک آدم ديگر، شوخي‌بردار نيست که آدم بگويد دلم غنج مي‌رود براي خنده‌ي بچه و فکر بعدش را نکند. من اين‌قدر نمونه‌هاي اين‌طوري ديده‌ام دور و برم که -بلانسبت!- گاو هم بودم تا حالا حالي‌ام شده بود که آدم بايد اول دودوتاچهارتايش را بکند، بعد بنشيند بگويد مي‌خواهم آپولو هوا کنم. من راستش خيلي هم خوش‌حالم که با وجود اين که اين‌قدر از اين کار مي‌ترسيدم و احساس بدي بهش داشتم، باز هم چون مي‌دانستم درست است رفتم انجامش دادم. اينش براي من مهم بود که توانستم اين کار را بکنم. همين، با همه‌ي پيش‌لرزه‌ها و پس‌لرزه‌هاش.

3 commentaires:

Don Té a dit…

عاششقتم کلاً!!

Anonyme a dit…

چقدر خوب که بهتری. بهتر هم خواهی بود... این چند روز اگر این چند پست را ننوشته بودی ، بعد از مدتی دیگر حتی خاطره ی این روز ها را فراموش می کردی. تنها گاهی...گاهی اگر کسی از دوستان و آشنایان دور یا نزدیک به چنین مشکلی می خورد، فیل تو هم یاد هنودستان خودش می افتاد...
.
خوب باشی همیشه

Tannaz a dit…

I had the same exprience 5 months ago! I mean the abortion & exactly aaaall the feelings!
Now I'm ok, u'll be 2! soon!
There r some moments, torturing, but u'll be OK!