mercredi, décembre 10, 2008

تقريباً يک سال پيش بود که پدرم به اين نتيجه رسيد که خانه‌ي ما دو تخته قالي شش متري کم دارد و يک شب من و علي‌رضا را به زور برد يک جفت قالي به قيمت خون پدرش کرد توي پاچه‌ي ما. يکي‌اش را انداختيم زير نشيمن‌گاه مبارک و آن يکي را همان‌طور لوله‌شده -اين لوله شده اصلاً اصطلاح است بين بچه‌هاي خانواده‌ي ما که هرچيزي را که نمي‌دانند جايش کجاست، لوله‌مي‌کنند توي فلان ِ کسي که مي‌گويد از توي دست و پا برش داريد.- بله، آن يکي را همان‌طور لوله‌شده گذاشته بوديم بغل ديوار و شاد، وقتي اين يکي کثيف شد عوضشان کرديم و گفتيم به‌به، زندگي را ببين. شادمان که ماييم. -سلام لاله- بعد هي گذشت و گذشت و ما ديديم ديگر قالي زاپاس نداريم بيندازيم جاي اين يکي و اين‌ها هم از بس که رنگشان روشن است، و از بس که -ماشالله، هزارماشالله- چيزي که توي خانه‌ي ما زياد است، گرد و خاک است و آلودگي، به قول ابوي محترم، انگار به آدم فحش مي‌دهند. و بر کسي پوشيده نيست که ما از نواحي خاصي، چه‌طور بگويم، دچار برخي فراخي‌هاي معلوم‌الحال ِ غير قابل درمان مي‌باشيم. خوب، بالاخره هر کسي عيبي دارد و گل بي‌عيب خداست. ما هم اين‌طور نيستيم که يک کاري را کلاً نکنيم، مي‌کنيم، ولي به قول معروف نوش‌دارو بعد از مرگ سهراب است. مثلاً همين قالي‌شويي. سه ماه طول کشيد تا خودمان را جمع کرديم زنگ زديم که بيايند فردا صبح -تاکيد مي‌کنم، فردا صبح- بيايند اين‌ها را ببرند. خانمه يک کمي شيرين مي‌زد پشت تلفن و گفت شايد فردا شب بيايند، مانعي که ندارد؟ و من عرض کردم که نه اگر که قبلش تماس بگيرند. اصلاً من احمق بودم که نفهميدم سر ِ ساعت شش امشب مي‌آيند در خانه که آمديم قالي‌ها را ببريم.

1 commentaire:

MarMzok a dit…

gozari na ama baz az inja gozashtam !