با همين جفت پاهاي قلمشدهي خودم، ديروز رفتم قرار گذاشتم براي ساعت يازده امروز و تمام شب کابوس ديدم.
دردش نخواهد آمد. چيزي نميفهمد اصلاً. من ديوانهام که خيال ميکنم دردمان را با هم شريکيم. خيال ميکنم سايهاي که تا خيلي بعد عذابم ميدهد و روز به روز در شکمم بزرگتر ميشود، مال کودکي است که رنجش دادم.
مال خودم است و رنجي که کشيدم.
اين است که ديگر به قيافهاش فکر نميکنم. به اولين خندهاش فکر نميکنم. صداش را نميشنوم. به اسمي که رويش گذاشتهام صدايش نميکنم. براش لالايي نميگويم و پتو را زير گلويش نميکشم هيچوقت، که مبادا سردش بشود.
امروز نميروم کودکم را بکشم به گمانم. امروز مادر درونم دارد ميميرد.
3 commentaires:
سلام.. چند روز همه آرشیوت رو، یعنی تقریبا زندگی این چند ساله ت رو خوندم و حالا که برگشتم، واقعا غافلگیر شدم.
فقط مواظب خودت باش
می دانی هیدی...تمام این پست ها را با لب کج خواندم...
خوب چی کار کنم؟...اصلن بیا جلو تا
آن لُپ بیرنگت را ببوسم!...:)1
میدانی این اتفاقی نیست به کرات برای آدم پیش بیاید...حس مخصوص به خودش را دارد...و نمی شود با کسی تقسیمش کرد...میدانم که چه حسی داری
بهت و غمیست که باید باگذر زمان وبا همراهی آدمهایی که دوستت دارند طی شود
می تونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ گریه ام گرفته راستکی. کاش اجازه داشتم بهت بگم نکن
Enregistrer un commentaire