«فکر ميکردم مثل طلبکارها ميآيم اينجا کنار تو مينشينم. خيال ميکردم تو تماشام ميکني و ميفهمي و عذرخواهي ميکني. من هم يک خورده دلام سبک ميشود .. خيال ميکردم دستکم بيرون که ميآيم تو بهام افتخار ميکني .. بغضام که ميخواست بترکد، تو را پيش چشمام ميآوردم. از خودم کيف ميکردم که اسم تو را نگفتهام بعد از آن همه کبودي و درد ِ تعزير. همهچيز گفتم جز اسم تو .. توي تمام آن تاريکيها چشمهات توي چشمام بود ..»
«چرا، قبرستان بودم. يا کاش بودم و آن همه گيج نميخوردم، فحش نميشنيدم، تا آخر ِ اين گيجي و منگي ديگر نفهمم واقعاً دارم شوهر ميکنم و ميروم شيراز تا کنار يک الدنگ بخوابم که حتي وقتي دارد کارش را باهام ميکند، دستي بهام نميکشد که يعني نوازشات کردم ..»
فردوس دلخور و تند گفت: «من اصلاً بدهکار آفريده شدهام، دستکم توي رابطه با تو. گمانم فقط قبرستان رفتن ميتوانست از اين بدهکاري خلاصام کند.»
«.. اين حرفها را آنوقتها نميگفتي. يعني اين دختر کنارت هم که خوابيده بود، آنقدر برايت وجود نداشت که اينطور حرفها را بهاش بزني.»
3 commentaires:
هیچ وقت برایت گل نخریدم ، نه حتی عطر یا هیچ هدیه ای .. که مبادا بعد از من نگهش داری ؛
پیش چشمانت بمانم و ؛
نتوانی دل بکنی
...
.
.
.
.
.
* ویران می آیی از حسین سناپور
یک جاهایی از این کتاب لعنتی ِ دوست داشتنی بد به دل می نشیند ها
:)
متن زیبایی نوشتی و دوستش داشتم. به وبلاگ من سر بزن
WOW
خیلی خیلی خیلی خوب بود
!
Enregistrer un commentaire