samedi, décembre 27, 2008

فريدون فروغي دارد براي خودش شعر عاشقانه مي‌خواند. من يک کمي مست شده‌ام انگار. يک هفته پيش با خودم قرار گذاشتم بنشينم روزي يک دانه از اين ديالوگ‌ها حفظ کنم که شب امتحان خر نشوم در گل. امروز ديدم يک هفته مانده که. اي دل غافل. عمراً هم که آدم يک هفته‌اي بتواند خودش و اين ديالوگ‌ها را جمع کند. من ولي خيلي برنامه دارم براي اين هفته. مي‌خواهم لم بدهم و سيگار بکشم و کتاب بخوانم و مشروب بخورم و سرم گيج برود و با فريدون فروغي برقصم. آخر پيدا نمي‌شود دختري که به‌اش بگويي تو بزرگی مث اون لحظه که بارون میزنه و همين‌جوري بنشيند نگاهت کند و حرفي نزد. من ولي کردم اين کار را راستي. هفت-هشت سال پيش بود. بلکه خاصيت اولين باري باشد که يکي عاشقت مي‌شود. چه‌قدر دلم مي‌خواست ببينمش و به‌اش بگويم که من فهميدم آخرش که چي کشيدي تو. يعني آدم انگار تنها نيست اين وقت‌ها. هرچند که يک کمي از يونيک بودن ماجرا کم مي‌کند و اين باز هم دردناک است. حيف است اصلاً که آدم به جايي برسد که ببيند با حرف و دعوا و کتک‌کاري هم چيزي عوض نمي‌شود و به‌تر است که بگذرد. اين را مي‌خواستم بگويم راستي که مي‌فرمايند: پارميداي من کوش و انتظار دارد لابد که از جيبم دربياورمش. مادرم اين‌جا بود و ما باز يک کمي دعوامان شد. خاصيتش همين است. فاسد شده. گل بگيرند درش را که جنس نامرغوب نکند توي پاچه‌ي مردم. هرچيزي که چشم‌هاش نمي‌شود که بيايند براي جنس مرغوبش پروژه‌نوشتن‌هاي مردم را هم خاطره کنند حتي. که چه احمقي بودم من آن وقت‌ها و چه احمقي هستم حالا که فکرش را بکنم حتي بعد ِ عمري که بر ما گذشت. رعنا اگر بود گمانم حتي برمي‌داشت آن شعر ِ سخن‌چين ِ سعدي را بخواند. چشم‌هاي منند آخر که از پشت شيشه‌ي عينک هم تار مي‌بينند. هي اين جمله توي ذهنم چرخ مي‌خورد بعدتر که حواله کنم، که تو برو پول ِ مستراح ِ اسکان ِ مردم را حساب کن. مثلاً حين ِ دعوا و براي تحقير. بعد اين جوجه يک‌هو دست‌هاش را باز کرد و خودش را انداخت توي آغوش ِ مادرانه‌ي کودک‌نديده‌ي من. واي که چه‌قدر خنده‌دار بود که وسط ِ آن جمع، من را پيدا کرد فقط. کسي اگر نبود رويم را مي‌کردم آن‌ور و مي‌گفتم ننه‌سگ، من که مادرت نيستم. فريده‌مهدوي‌دامغاني، در فاصله‌ي پوست ِ زخمي را کندن، من يادم افتاد يک فحشي هم حواله‌ي شما کنم که برداشتيد کمدي الهي را ترجمه کنيد. من توي اعتماد به نفس شما مانده‌ام که با چه رويي. آره ديگر، اين‌طوري‌هاست که همه پشتشان را به هم مي‌کنند و کسي نتيجه‌ي خاصي نمي‌گيرد جز اين که نگارنده‌ي اين سطور گيج مي‌زند و کور است و خوابش مي‌آيد.

Aucun commentaire: