آخر ِ هفتههاي سفر به همدان که ميرسد، خانهمان جوري است که نميشناسمش. بساط ِ هرچيزي يک گوشهاي برپاست. يک طرف ميز اتوست با لباسهاي دور و برش. چمدان است که هر دفعه کوچکتر ميشود. گاهي وقتها سوقاتي است و کتاب براي توي راه. اين دفعه کادوي عروسي هم هست و لباس شيکان پيکان و ابزارآلات خودآرايي و زيورآلات. هرچند که من عروسي ِ آدمهاي غريبه را هيچ دوستداشتن ندارم. عروسي بايد عروسي ِ هدا باشد يا مانا. که آدم از اول تا آخرش هي خودش را داخل ماجرا کند و از گرفتن ِ دستهگل ِ عروس هم ماجرا داشته باشد حتي و اينقدر برقصد که پاشنهي پايش را حس نکند ديگر و سر ِ شام هي خالهخانباجيها را صدا کند و جلوي اين يک بشقاب اضافه بگذارد و دست ِ آن يکي عوض ِ نوشابهي زرد، سياه بدهد و وقت نکند شام بخورد و حس نکند شام نخورده. عروسي بايد يک جوري باشد که تهاش گريه کني که کسي دارد جايش توي زندگي ِ تو عوض ميشود و ديگر آنطور نيست. عروسي بايد يک جوري باشد که برات فرق کند اين پيراهن سياهه تنت باشد يا آن پيراهن قرمزه يا آن تاپشلوار سفيد-مشکيه.عروسي بايد جوري باشد که شبش بنشينيد يک عالم غيبت کنيد و حرف بزنيد و حرف بزنيد.
عروسي بايد جوري باشد که من بتوانم با تو برقصم و با تو شام بخورم و کنار تو بنشينم.
1 commentaire:
حسب الامر فرمایش شما امر می کنیم غیابا عروسی می گیریم باشد که دلمان خوش شود
:D
Enregistrer un commentaire