از کلاس ميآيم بيرون. يک کمي جلوتر که ميروم، پاهام ديگر ياري نميکنند. تکيه ميدهم به ديوار. سيگار توي دستم روشن است. ميگويم خدا. ميگويم خدا و بعدش سريع فکر ميکنم که: مردک. اين همه مدت صدات نکردهام و کاري به کارت نداشتهام. کور خواندهاي که فکر کني الان ميآيم جلوت به زاري و گلايه.
فکر ميکردم کسي بوده که نخواسته باشد آنوقتها. مهم هم نبود ديگر. خيلي وقت است که مهم نبوده. خيلي وقت است که مهم نيست.
مهماش حالا اين است که اين آدم دارد -از همان وقت و هنوز- دوستهاي من را از من ميگيرد. من را بهشان بدبين ميکند. رد پاش را از زندگيام بيرون نميکشد. حضورش را هيچ نديدم زياد؛ هيچ ِ هيچ. نبودنش است که کابوس ِ همان اول بود تا حالا که شبحي ازش مانده که از هر چندي از يک گوشهي خاک گرفته سر بلند ميکند و ميترساندم. الي به هرزگياش گفت کميستري. اسم شيکي است ها، هيچ منکر نيستم. ولي اسمش اين نيست براي من. اسمش اين است که من عشق اولام را خرج ِ آدمي کردم که چشمهاش و دلش هرزه بود. آن موقع چشمداشتي هم نداشتم. نهايتش اين بود که من بگويم دوستت دارم و او بگويد من هم همينطور و من بروم تا عرش ِ خدا. من حالاست که ميدانم حرمت ِ دوستت دارم چيست و کجا و به کي بايد گفت و جوابش چهطور است. حالاست که ديگر عقلم ميرسد که اشتباه کردم آدمي را که بايد ميدانستم اينطور است، بردم به دوستهام معرفي کردم. و اشتباه ميکردم از دوستهام انتظار داشتم بام صادق باشند.
اين را ميخواهم بگويم که من کنار ِ اين آدم بدترين و بهترين تجربههام را پيدا کردم. تمام امروز و ديروز که قلب ِ فيزيکيام درد ميکرد هر وقت فکرش را ميکردم، يا آن دوتا را کنار هم مجسم ميکردم، و بارها و بارها يک عالمه سوال بيجواب را از خودم ميپرسيدم، تمام وقتي که از ديروزم گذاشتم براي هق هق توي بغل عليرضا و سعي ِ اين که توجيه کنم که چرا حالا بعد از اين همه مدت، دارم از اتفاق ِ به اين بياهميتي توي زندگي ِ روزمرهام اينطور درد ميکشم، فکرم پي ِ اين باشد که چه گنجي توي زندگيام دارم و گاهي حواسم نيست. من کجا ميتوانستم کسي را پيدا کنم که اينطور حواساش به همه چيز ِ من باشد؟ اينطور بهترين همراهم باشد و بهترين دوستم و بهترين همقدمام؟ من کجاي رابطههام کسي را داشتهام که توي همخوابگي دستي بهام بکشد و نوازشم کند؟ کي بوده آخرين آدمي که وقتي لمس ِ دستهاش را احتياجام بوده، دريغ نکرده؟ کي داشتهام آدمي را که عطشام را سيراب کند؟ و من چه کردهام براي اين آدم، براي اين گنجي که يک روز گرم ِ خرداد پاش را گذاشت توي زندگيام و ماندني شد و ماندنيترين؟ غير ِ اين که خيليوقتها کم گذاشتهام و غير ِ اين که هر از چندي، يک شبي مثل امشب پيدا ميشود که من بيخواب بشوم و بيايم بنشينم اين پشت، خودم را شکنجه بدهم و سيگار پشت ِ سيگار روشن کنم و ديرتر، بروم در آغوشش بگيرم و از خواب بيدارش کنم که بهام دوباره و چندباره بگويد دوستم دارد که من باورم بشود باز که آنقدر بيارزش نبودم که تنها چرکنويس ِ عاشقي ِ کسي ديگر باشم براي کسي ديگر؟
اين است که فکرش را که ميکنم قلبم تير ميکشد. اين است که ذهنم پر ِ حرفهايي است که بگويم -اگر بگويم- تناش را ميسوزاند و نميگويم. اين است که من را ميرنجاند، که آنوقتها تمام ِ رفتار و گفتار و آدمهاي زندگي ِ من بودند که مهم بودند و نشان ميدادند من کثيفام -که جلويش من کثيف بودم هميشه، بيارزش بودم و چرکنويس بودم و بايد التماساش را ميکردم هميشه که باشد و باز نبود و حالا ديگر اينطور نيست.
ميدانم که اينطور بهتر است. ميدانم که اينطور لااقل يکيمان به عشق ِ آن روزهاش رسيد، ميدانم که گنج ِ من اينجا کنارم است و ميدانم جاي من همينجاست که حالا هستم و زندگيام همين است که دارم دانه دانه خشتهاش را روي هم ميگذارم. نميدانم چرا اما قلبم هنوز تير ميکشد فکرش را که ميکنم، و نميدانم چرا که ميخواهم تمام ِ نشانههاش پاک ِ پاک شوند و آدمها را بيندازم بيرون از زندگيام که اينطور، بعد ِ يک سال و اندي درد نياورند به خانهي دلم و اينطور دروغ نگويند و حقيقتش را پنهان نکنند بيشتر از اين.
رنجم ميدهد. حضورشان رنجم ميدهد.
2 commentaires:
چند وقتی بود نیامده بودم اینجا .. اما تمام پستهایت را خواندم .. هدیه بعضی پستهایت مثل این ، بدجوری توی دلم می نشیند .. اصلا دلم را هدف می گیرد .. می شنوی هدیه ؟ آرامی الان ؟
ضمنا من همان عطیه هستم .. همان جودی آبوت :) با اکانت گوگلم مجبور شدم کامنت بدم
http://judiabotte.blogfa.com
Enregistrer un commentaire