vendredi, octobre 10, 2008

توي سينه‌ام را فشار مي‌دهد. دردم مي‌آيد. جاي زخمي است که نشد خوب‌اش کنم. تن‌اش بوي تن‌اش را نمي‌داد، که من اصلاً نمي‌دانم عطر تن‌اش چيست. گمانم پاک نمي‌شود تا آخر از جلوي چشم‌هام. بعد ِ خيابان‌گردي ِ مکرر و بعد ِ کافه‌نشيني ِ بي‌مزه و بعد ِ تئاتر ِ آخر ِ شب. خواستم بات حرف بزنم، نشد. چيزهايي هست که بايد بمانند توي صندوق‌چه، خاک بخورند علي‌رضاي من. دردهايي هست که عدل سر ِ صحنه مي‌آيند سراغ ِ تو و مچاله‌ات مي‌کنند. دردهايي هست که عدل توي تاريکي و تنهايي مي‌آيند سراغ ِ تو و مچاله‌ات مي‌کنند. دردهايي هست که کهنه نمي‌شوند، که تازگي ندارند، که مي‌مانند و مي‌سوزانند و مي‌مانند و مي‌سوزانند.

گفته بودم؟ بيا بگذار من تمام آشنايي‌هام را پاک کنم. بيا بگريزيم. بيا بگريزيم. آينه نمي‌خواهم. درد نمي‌خواهم. پوست تن‌ام را مي‌خواهم که صاف و ساده زير نوازش دست‌هات مي‌لرزد و يخ مي‌کند. لب‌هام را مي‌خواهم که بي‌تاب ِ لب‌هاي تواند هر روز و هميشه. شب‌ام را مي‌خواهم با تو. روزم را مي‌خواهم با تو. خودم را مي‌خواهم با تو. نه با درد. نه با ياد. نه با دلتنگي.

علي‌رضاي من. اعترافي مي‌کنم. آن عکس ِ قلب ِ من بود، دو تکه. هنوز و هميشه.

Aucun commentaire: